طلب کردن خورشيد جمشيد را

بهار افروز چون شعري برانگيخت
دل گل باز شد زر بر سرش ريخت
ز بلبل صد هزاران ناله برخاست
ز سوز و ناله دود از لاله برخاست
به ساقي گفت: «جام مي در انداز
اساس عقل دستوري برانداز
به دست خويش جامي ده به مستان
دمي ما را ز دست خويش بستان
ندارد علتي جان غير هستي
علاج علت هستي است مستي »
بپرسيد از بتان ماه قصب پوش
که: «چون شد حال آن بازار گان دوش؟
به مي يکبارگيش از دست بردند
غلامانش ز مجلس مست بردند
همانا اين زمان مخمور باشد
ز مخموري تنش رنجور باشد
طلبکاري و دلجويي صوابست
غريبان را طلب کردن ثوابست
بدين گلزار بايد داد بارش
به جام باده بشکستن خمارش »
از اين شادي نگنجيدند در پوست
که چون گل داشتندش بهر زر دوست
به شکر گفت: «کاي مرغ خوش آواز،
به پيغامي دل جمشيد بنواز
بگو: از ما چرا دوري گزيدي؟
چرا ناديده هيچ از ما بريدي؟
کنون از جام نوشين چنين آخر؟
ز بيخوابي دوشين چوني آخر؟
دمي خواب و خمار از سر بدر کن
به خلوتگاه بيداران گذر کن »
شکر را نزد رنجوري فرستاد
ز مي جامي به مخموري فرستاد
ملک را ديده اميد بر راه
نشسته منتظر با ناله و آه
خروشان از هوا ريزان به زاري
سرشک از ديده چون ابر بهاري
چو لاله ز انتظارش بر جگر داغ
مگر کآرد صبا بويي از آن باغ
شکر با انگبين چربي برآميخت
به شيريني ازو شوري برانگيخت
به شه مهراب گفت: «اي شاه برخيز
چو ابر آنجا به دامنها گهر ريز
سخن مي بايد از گوهر گرفتن
نثاري چند با خود برگرفتن
گهرهاي ثمين با خويش بردن
به گوهر کار خود از پيش بردند»
ملک گفتا: ببر چندان که خواهي
متاع چين و گوهرهاي شاهي
به چشم از اشک سازم در شهوار
به دست و ديده بايد کرد اين کار
هر آن دري که چون جان داشتش گوش
برون آورد مهراب از پي گوش
ز مطرب بلبل آوا ماند ناهيد
نهاد آن نيز را در وجه خورشيد
به دارالملک جان چون شه روان شد
روان آمد به تن تن سوي جان شد
خرامان رفت سوي آن گلستان
بهشتي ديد چون فردوس رضوان
گلستاني چون گلزار جواني
گلش سيراب از آب زندگاني
از او خوي بر جبين افکنده گلها
به پشت افتاده باز از خنده گلها
همه گلزار مست از ساقي و مي
گل و گلشن خراب از جرعه وي
زده يک خيمه از ديباي اخضر
در او خورشيد تابان با شش اختر
به گرد خيمه جانهاحلقه بسته
پري رخ در ميان جان نشسته
به رعنائي درآمد سرو چالاک
رخ چون برگ گل بنهاد بر خاک
سر خوبان عالم را دعا گفت
صنم نيزش به زير لب ثنا گفت
ز مي جامي بدان مهوش فرستاد
به کوثر شعله آتش فرستاد
ملک برخاست حالي بندگي کرد
به ياد لعلش آب زندگي خورد
به دل مي گفت: «اين لعل از چه کانست؟
شراب لعل ياقوت روانست؟»
چه مه در منزلي بنشست جمشيد
که مي ديد از شکافي عکس خورشيد
همان خورشيد روز افزون ز روزن
جمال شاه را مي ديد روشن
ملک مي کرد غافل چشم بد را
نظر در خيمه مي انداخت خود را
نظر در عارض دلدار مي کرد
تماشاي گل و گلزار مي کرد
دو مه مي ساختند از دور با هم
نظر مي باختند از دور با هم
هواي دل چو از خورشيد شد گرم
ملک برداشت برقع از رخ شرم
به شکر گفت: «بنواز اين غزل را
نوائي ساز و در ساز اين عمل را
درآمد طوطي شکر به آواز
ز قول شاه اين مطلع آغاز: