شماره ٥٧

شکر بگشود بر جم پرده راز
حديث رفته با او گفت از آغاز
دريد از درد و حسرت جامه در بر
همي ناليد و مي زد دست بر سر
بسي کرد از جفاي ديده نالش
بسي دادش به دست خويش مالش
ز غيرت غمزه ها را از پي خواب
به هم بر مي زد و مي بردشان آب
ز راه سرزنش سر را ادب کرد
که از بهر چه سر بالين طلب کرد
ز جور طالع وارون برآشفت
ز دوران فلک ناليد و مي گفت:
سپهرم بر چه طالع زادگويي
نصيبم خوشدلي ننهاد گويي
چو مي شد تلخ بر من زندگاني
چو گل بر باد رفتم در جواني
اگر طالع شدي دولت به زاري
مرا بودي به گيتي بختياري
مرا روزي که مادر تنگ برزد
چو مشکم ناف بر خون جگر زد
مرا ايزد بلا بر سرنوشت است
چه شايد کرد اينم سرنوشت است
الا، اي بخت، تا کي اين کسالت؟
ز خواب آخر نمي گيرد ملامت؟
مرا چون ناي ننوازي به کامي
ز ني هر دم چو چنگم در مقامي
ولي اين خانه را چون درگشادند
اساس کار بر طالع نهادند
اگر صد سال اشک از ديده باري
نگردد شسته نقش بخت، باري
چو بلبل شب همه شب ناله مي کرد
کنار برگ گل پر ژاله مي کرد
چو زد زاغ شب از طاق مقوس
گه برخاستن بال مطوس
هزاران بيضه پنداري کزين طاق
فرو افتاد و ريزان شد در آفاق
گرفت آفاق را يکسر سپيده
عيان شد زرده خور در سپيده
سپيده بست از سيماب پرده
نمود از پرده خون آلود زرده
چو صبح از حضرت خورشيد شهناز
بر جم رفت تا روشن کند راز
به شب رازي که با خورشيد گفتند
با روز آن راز با جمشيد گفتند
حکايت يک به يک با شاه کردند
شهنشه را ز کار آگاه کردند
چو شه دانست کان معشوق طناز
شد اندر پرده شب محرم راز
زماني از در عشرت در آمد
چو باد صبح يکدم خوش برآمد
ازو مهراب بشنيد اين حکايت
به دل گفتا درست است اين روايت
عجب کان سرو قد از جا نرفته است
چو گل خار غمش در پا نرفته است
فرو رفت از هوايت پاي در گل
بدين جانب هوايش کرد مايل
بود وقتي علاج رنج دشوار
که نشناسد طبيب احوال بيمار
علاج آنگه به آساني توان کرد
که روشن گردد او را علت درد
بت مجلس فروز از بامدادان
به ساقي گفت: جام مي بگردان
بيا ساقي که طيشي دارم امروز
نشاط و تازه عيشي دارم امروز
بياور مي که اين جاي صبوح است
مرا ميل مي و راي صبوح است
برون ز اندازه مي خواهيم خوردن
درون ها پر ز مي خواهيم کردن
به گيتي کو خرد را بود پابند
به ميدان رزش ساقي در افکند
شفق گون باده در شامي پياله
چو شبنم در ميان صبح ژاله
ز رويش عکس بر ساغر فتاده
به آب کوثر آتش درفتاده
ميان آب صافي نور مي ديد
به روح اندر لقاي حور مي ديد
به درياي قدح در ماه غواص
در آن دريا هزاران زهره رقاص
به هر جامي که گردانيد ساقي،
حريفي را بغلتانيد ساقي
به ياد يار نوشين باده مي خورد
نشاط و عيش دوشين تازه مي کرد
ز مجلس بانگ نوشانوش برخاست
مي اندر سر نشست و هوش برخاست
بهار افروز اين شعر بهاري
ادا مي کرد در صوت هزاري