شماره ٤٩

چو شهناز اين غزل بر چنگ بنواخت
صنم زد جامه چاک و خرقه انداخت
سهي سرو از هوا در جنبش آمد
زمين همچون سما در گردش آمد
به رقصيدن صنوبروار برخاست
ز سرو و نارون زنهار برخاست
چنان شد بر زمين خورشيد در چرخ
که شد بي خويشتن ناهيد بر چرخ
نواي پرده شهناز شد راست
هوا در جنبش آمد پرده برخاست
چو آتش ز آبگينه روي گلگون
ز خرگه عکس مه انداخت بيرون
ز عکسش بي سکون شد جان جمشيد
بر آب افتاد گويي عکس خورشيد
ملک چون غمزه او مست گشته
چو زلف دلبرش پا بست گشته
عنان اختيار از دست رفته
کمان بشکسته تير از شست رفته
چو نرگس سرگران گشتش ز مستي
ز بالا کرد سروش ميل پستي
ملک را جام مي چون سرنگون شد
ز مي اطراف رويش لاله گون شد
شکر را گفت جم خيز و درياب
که چون چشم خود از مستي است در خواب
چو خالش بستري افکن ز نسرين
ز برگ ارغوانش ساز بالين
چو بختش باش شب تا روز بيدار
ز چشم دشمنانش گوش مي دار
شکر چون گل درآوردش به آغوش
غلامانش برون بردند بر دوش
بگستردند فرشش بر لب جوي
شکر بالين خسرو ساخت زانوي
گل و بيد و کنار آب و مهتاب
شکر بيدار و خسرو در شکر خواب
صبا برخاستي هر ساعت از جاي
گهش بر سر دويدي گاه بر پاي
گهي مرغ سحر گفتي فسانه
گهي آب روان مي زد ترانه
ز سوسن ساخت سروناز را جاي
گرفتش در کنار آب روان پاي
از آن مجلس چو بيرون رفت جمشيد
ز خلوت خانه بيرون رفت خورشيد
خرامان کرد سيمين بي ستون را
بخواند اندر پي خود ارغنون را
چو طاووسي روان در پي تذروي
سر آبي گزيد و پاي سروي
نشست و ارغنون را پيش خود خواند
ز هر جنسي و هر نوعي سخن راند
نخستش گفت کاين مرد جوان کيست؟
چنين آشفته و شوريده از چيست؟
اگر دارد سر بازارگاني
مناسب نيست اين گوهر فشاني
برآنم کاين جوان بازارگان نيست
که در وي شيوه بازاريان نيست
دل من مي دهد هر دم گواهي
که او دري است از درياي شاهي
بسي گفت اين سخن با ارغنون ساز
نمي کرد ارغنون زين پرده آواز
ز مطرب ماه قولي راست مي خواست
نمي گشت او به گرد پرده راست
از آن پس پيش خود شهناز را خواند
ازين معني بسي با او سخن راند
به آواز آمد آن مرغ خوش آواز
جوابي داد خوش طاووس را باز
که ما مرغان بستان آشيانيم
حديث قاف و عنقا را چه دانيم
اگر بخشي به جان زنهار ما را
کنيم اين راز بر شه آشکارا
به الماس سخن ياقوت سفتند
سخن ز آغاز تا انجام گفتند
چو بر جمشيد مهرش گرم تر گشت
به خون گلبرگ او از شرم تر گشت
حديثي چرب و شيرين بود و در خورد
به عمدا رو ترش کرد و فرو برد
چو سروي از کنار جوي برخاست
به قد خويش بستان را بياراست
صنوبر وار در بستان چمان گشت
همي زد چون صبا گرد چمن گشت
در آن مهتاب مي گرديد خورشيد
دو مطرب در پيش برشکل ناهيد
چو گل بر ارغوان مي کرد نازش
چو بلبل ارغنون اندر نوازش
گلش رنگ رخ از مهتاب مي برد
به غمزه نرگسان را خواب مي برد
خرامان آن بهار نوشکفته
بيامد بر سر بالين خفته
نگاري ديد زيبا رفته از دست
دو چشمش خفته بر برگ سمن مست
خطي بر لاله از عنبر کشيده
به خوبي لاله را خط در کشيده
شکر چون ديد ماه خرگهي را
خرامان بر چمن سرو سهي را
در آب نيلگون افتاده مهتاب
مهي در آب و ماهي در لب آب
ملک را خواست دادن ز آن بشارت
به شکر کرد شيرين لب اشارت
که: «کم گو بلبلا کمتر کن آشوب
يک امشب خواب خوش بر گل مياشوب
اگر چه برگ گل آشفته اولي
وليکن خفته است او، خفته اولي »
در آن مهتاب چشم انداخت بر شاه
نظر فرقي نکرد از شاه تا ماه
وليکن داشت خسرو عنبرين فرق
نبود اندر ميانش غير ازين فرق
دگر شبها ملک بيدار بودي
همه شب ديده اش خونبار بودي
شب تاري به مژگان لعل مي سفت
ز آه و ناله اش مردم نمي خفت
همي گرديد و چشمش خواب مي جست
خيال خواب خوش در آب مي جست
شبي کآمد به کارش چشم بيدار
زدي بر ديده گفتي خواب مسمار
به پاي خود چو دولت بر در آمد
سبک خواب گرانش بر سر آمد
همه چيزي به وقت خويش بايد
که بيگه خواب نوشين خوش نيايد
نگشت آن شب گل خسرو شکفته
چنين باشد چو باشد بخت خفته
سبک روحي نمود آن روح ثاني
وليکن خواب کرد آن شب گراني
نشاط انگيز سازي با نوا ساخت
به آواز حزين اين شعر پرداخت: