غزل

گلرخا برخيز و بنشان سرو را بر طرف جوي
روي بنماي و رخ گل را به خون دل بشوي
سايه را گو با رخ من در قفاي خود مرو
سرو را با قد من گو بر کنار جو مروي
بلبل ار گل را تقاضا مي کند عيبش مکن
اينچنين وجهي کجا حاصل شود بي گفت و گوي؟
دامن افشان، اي گل خندان، چمان شو در چمن
تا برافشاند چو گل دامن بهار از رنگ و بوي
ظاهر ار گرديده بودي گوي سيمين غبغبت
کم زدي گوي بلاغت بلبل بسيار گوي
شانه سانم در سر سوداي زلفت کرده سر
نيستم آيينه آيين کو کند خدمت به روي