گفتگوي جمشيد با شمع

ملک با شمع گفت اي گرم رو، نرم!
من اندر آتشم بر من مشو گرم
نه گفتي رهروان را ره نمايم؟
نه گفتي عاشقان را پيشوايم؟
من عاشق درين شب هاي تنها
ز راه افتاده ام، راهيم بنما
جوابي خواست دادن شمع بازش
زبان اندر دهن بگرفت گازش
که: «هان، شمعا، بجاي خويش بنشين
مزن با شاه لاف عشق چندين
به آب اول بشو صد ره دهان را
دگر بگشا به ذکر او زبان را
ملک جمشيد شمع عاشقانست
دم اندر کش که صبح صادق آنست
ز سر بيرون کن اين سودا و صفرا
زبان را قطع کن، ورنه همين جا
ترا اين صبح مهر افروز عالم
به جاي خويش بنشاند به يک دم »
ز ناگه شد هواي خانه روشن
درآمد صبح با مشعل ز روزن
ملک را گفت آن شمع دل افروز
هواي باغ و نسرين دارد امروز
به باغ خلد رضوان بار دادش
گلستاني به بستان کار دادش
همه اسباب عشرت شد مهيا
حضور شاه در مي بايد آنجا
ملک چون گنج شد ز آن کنج بيرون
ز خازن خواست درجي در مکنون
بر مهراب بودش درجي از زر
چو نار آکنده از ياقوت احمر
در آن هر گوهري بيرون ياقوت
که مي ارزيد خاکش خون ياقوت
دگر شهناز را با ارغنون ساز
چو شکر دادشان از پرده آواز
بديشان گفت: «ساز راه سازيد
نواي بزم شاهنشاه سازيد
سراي او مقامي بس بزرگست
پرستاريش نامي بس بزرگست
شما در پرده ام بوديد محرم
کنون جان مرا باشيد همدم
مرا کرديد عمري دلنوازي
ببايد کردن اکنون چاره سازي
به دستان چاره کارم بجوييد
بدو در پرده راز من بگوييد
ببايد ساختن در هر مقامي
که باشد هر مقامي را کلامي »
بناليد از حديث شاه شهناز
برآمد صد خروش از ارغنون ساز
شکر در آتش غم رفت با عود
برآمد از دل عود و شکر دود
چو چنگ از غم خراشيدند رخسار
که مي بايست کردن پشت بر يار
گهي در دامنش چسبيد شکر
گهي همچون مگس زد دست بر سر
که: «شاها، از چه شکر را خريدي
به صد زيب و بهايش برکشيدي؟
مگر يکبارگي ديدي گرانش
که خواهي کرد نقل ديگرانش
به شکر پروريدندت به صد ناز
دلارايا، مکن خوي از شکر باز»
برون افکند راز پرده شهناز
نوايي کرد اندر پرده آغاز
همي زد دستها بر سر به زاري
همي کرد ارغنونش دستياري
که ما با زهره زهرا بسازيم
اگر ما را بسوزي ما بسازيم
نوازش يافتي هر روز صد راه
ز ما مگسل تو باري چنگ ناگاه »
بر ايشان هر نفس مي داد جم دم
در آخر با ملک گشتند همدم
خرامان بر در آن باغ شد شاه
کنيزان چون ستاره در پي ماه
چو روي خود بهشتي ديد خرم
گل و نسرين و سنبل رسته با هم
روان آب روان پا در سلاسل
روان سرو چمن تا ساق در گل
قماري صوت ها افکنده درهم
چنارش سينه ها کوبنده برهم
غلامان دست و پايش بوسه دادند
کنيزان پيش رويش سر نهادند
امير مجلس آن شهناز را خواند
فراز تخت خويشش برد و بنشاند
چنين باشد کرم، عزت برآرد
کريمان را همه کس دوست دارد
اگر خواهي بزرگي، همچو دريا
لب خود را به آب کس ميالا
چو نرگس هر که از زر دارد افسر
به سيم و زر فرو مي ناورد سر
ملک هر تحفه اي کآورد با خويش
يکايک مه رخان بردند در پيش
کنيزان را به دهليز حرم برد
به لالايان آن درگاه بسپرد
که اينان مطرب پرده سرايند
سزاوار در پرده سرايند
گل خرگه نشين ماه قصب پوش
ز درج شاه در مي کرد در گوش
درون پرده خواند آن مطربان را
کشيد اندر سخن شيرين زبان را
حديث چين و حال شاه پرسيد
سراسر گرد پاي حوض گرديد
درآمد طوطي شکر به آواز
هماي شوق در دل کرد پرواز
از آن پس ارغنون بنواخت آهنگ
همايون پرده خود ساخت با چنگ
به علم آورد در کار اين عمل را
ز قول شاه بر خواند اين غزل را: