قطعه

از سرگرمي جوابش داد شمع
گفت: «تا کي سرزنش کردن مرا؟
عاشقم خواندي، بلي، من عاشقم
اشک سرخ و روي زردم بس گوا
ز آنچه گفتي، سرفرازي مي کنم
سرفرازي هست بر عاشق روا
سرفرازي من از عشقست و بس
در هوايش سر فرايم دايما
آنچه مي گويي که بنشين و بمير
يا سر خود گير و يک چندي به پا
تا سرم برجاست نتوانم نشست
من نخواهم مردن الا در هوا
تا به کي گيرم سر خود ز آنکه هست
از سر من بر سر من اين بلا
کار عشق و عاشقي سربازي است
گر سر اين ماجرا داري، بيا!
در پي من شو که نتوان يافتن
رهروان را بهتر از من پيشوا