شماره ٤٠

به فراشي صبا ناگاه برخاست
به صنعت دامن خرگه برانداخت
ز خرگه بر ملک نظاره مي کرد
چو غنچه در درون دل پاره مي کرد
بتان نظاره ديبا و کالا
بت چين فتنه آن قد و بالا
نوايي داد از آن هر مطربي را
قصب بخشيد هر شکر لبي را
به جوش آمد درون جان مشتاق
ز طاقت شد دلش يکبارگي طاق
ملک جمشيد را چون ديد بيتاب،
ز مهرويان اجازت خواست مهراب
که امشب سوي خان خود گراييم
اگر عمري بود فراد بياييم
ملک سرباز پس چون زلف پيچان
جدا گشت از بر خورشيد تابان
همين کز طلعت خورشيد شد دور
چو سايه بر زمين افتاد چون نور
دمي آهش رسيدي نزد ناهيد
گهي اشکش دويدي سوي خورشيد
چو مرواريد شد بر خاک غلتان
بر او حلقه شده جمعي غلامان
چو شمع از عشق خورشيد دل افروز
به سوز و گريه آن شب کرد تا روز
در آن ساعت چو پر شد شمع گردون
چو چشم عاشقان از اشک و از خون
تو گفتي بخت گردون چهره برداشت
ويا از روي گيتي مهره برداشت
ملک تنها به کنجي رفت و بنشست
در خلوت به روي غير در بست
به پيش خويشتن شمعي برافروخت
حديث اندر گرفت و شمع مي سوخت
چو شمعش بود ريزان دمع بر دمع
ز سوزش گريه مي افتاد بر شمع
چو شمع از روشنايي اشک مي راند
به سوز اين قطعه را با شمع مي خواند: