شماره ٢٨

در آن منزل که جان از ترس مي کاست
دو ره گشتند پيدا از چپ و راست
ملک مهراب را گفت اندرين راه
چه مي گويي؟ جوابش داد کاي شاه
طريق راست راه مرز روم است
همه ره کشور و آباد بوم است
ره چپ هم ره روم است ليکن
در آن ره ز آدمي کس نيست ساکن
سراسر بيشه و کوه است و دريا
کنام اژدها و جاي عنقا
طريق راستي يکساله راه است
طريق رفتن چپ چار ماه است
ملک را شوق در دل جوش مي زد
هوايش راه صبر و هوش مي زد
عنان بر جانب راه دوم تافت
دوان اندر پيش مهراب بشتافت
ملک را گفت اين راهي است بي راه
نمي شايد که بي راهي کند شاه
مرو راهي که ديگر کس نرفته ست
هما نگذشته و کرکس نرفته ست
به هر کاري نخست انديشه بايد
که بي انديشه کاري برنيايد
همي گفت اين و او زينسان همي راند
که باد از رفتن او باز مي ماند
به ناگه پيشش آمد بيشه اي خوش
مقامي جان فزا و جاي دلکش
سمن پرورده جان از سايه بيد
نداده برگ بيدش جاي خورشيد
نسيمش مشک و خاکش زعفران بود
هوايش جان و آب او روان بود
فراز شاخه هاي صندل و عود
قماري راست کرده بر بط و عود
چنار و سروش اندر سرفرازي
همي کردند با هم دست يازي
هزاران طوطي و طاوس و شهباز
فراز شاخ مي کردند پرواز
تذروان خفته خوش در ظل شاهين
ز بالش باز کرده فرش و بالين
ملک مهراب را گفت: «اين چه جايست؟»
جوابش داد کين جني سرايست
مقام و منزل روحانيانست
سراي پادشاه و ملک جانست
تو اين مرغان که مي بيني پري اند
ز قصد مردم آزاري بري اند
بگو تا نافه ها را سر گشايند
عبير و عنبر و لادن بسايند
ملک فرمود تا بزمي نهادند
در آن منزل پري خوان ساز دادند
کنيزان پري رخ را بخواندند
به ترتيب پري خواني نشاندند
همي کردند مشک افشان چو سنبل
به دامن عطر مي بردند چون گل
مي اندر جام زر چون مشتري بود
درون شيشه مانند پري بود
همي کرد از نشاط نغمه چنگ
در آن مجلس ز گردون زهره آهنگ
چو لاله مشک بر آتش نهادند
چو غنچه نافه هاي چين گشادند
جمال چينيان را چون بديدند
همان دم جنيان برقع دريدند
بتان چين به از حوران رضوان
پري رويان چيني خوشتر از جان
به هر جانب هزاران پيکر جن
در آن جنت سرا گشتند ساکن
ملک جمشيد بر کف جام باده
پري و آدمي پيشش ستاده
ز دل هر لحظه آهي برکشيدي
به ياد يار جامي درکشيدي
از آن آيين و بزم شاهزاده
خبر بردند پيش حورزاده
تماشا را چو ماهي از شبستان
برون آمد به عزم آن گلستان
هزاران دلبر از جان گشته همراه
روان آمد به سوي مجلس شاه
اشارت کرد تا پيروزه تختي
نهادند از بر عالي درختي
بران بنشست چون گل شاد و خرم
نظر مي کرد سوي مجلس جم
چو چشم او بدان مه پيکر افتاد
حجاب و صبر و مستوري برافتاد
به دل گفت آدمي زينسان نباشد
برآنم کاين صفت در جان نباشد
چه بودي گر دلش سوي منستي
چه خوش بودي اگر شوي منستي
درين انديشه رفت و باز مي گفت
که چون گردد پري با آدمي جفت؟
ملک جمشيد ملک و عقل و جانست
که فرمانش بر انس و جان روانست
دو عالم ذره است و مهر خورشيد
دلست انگشتري و عشق جمشيد
چو جمشيد پري رخسار انجم
عيان شد از هوا شد ديو شب گم
انيسي داشت نامش ناز پرورد
که مي کرد از لطافت ناز برورد
رفيق و مهربان و خويش او بود
به رسم پيشکاران پيش او بود
زبانش را به پوزشها بياراست
فرستاد و ز خسرو عذرها خواست
که شاها، آمدن فرخنده بادت
فلک چاکر، زمانه بنده بادت
کدامين مملکت را شهرياري؟
کنون عزم کدامين شهرداري؟
نمي بايد ز ما بيگانگي جست
مکن بيگانگي کاين خانه تست
پري گر چه ز جنس آدمي نيست
ولي او نيز دور از مردمي نيست
ببايد منتي بر ما نهادن
به سوي کاخ ما تشريف دادن »
چو پيش خسرو آمد ناز پرورد
حکايت هاي شيرين باز مي کرد
ملک در طلعتش حيران فرو ماند
به صد نازش به نزد خويش بنشاند
به دل گفت اين پري حوري صفاتست
از آتش نيست از آب حياتست
بگو مهراب گفت تا تدبير ما چيست
جواب اين مه فرخ لقا چيست
بدو مهراب گفت اي شاه ما را
طريقي نيست غير از رفتن آنجا
هنوز اندر کف فرمان اوييم
يک امروز دگر مهمان اوييم
پري چون مردمي با ما نمايد
به غير از مردمي از ما نشايد
عزيمت کرد شه با ناز پرورد
عزيمت جزم در خوان پري کرد
سرايي يافت چون ايوان مينو
پري اش باني و حوريش بانو
مرصع خانه اي چون چرخ اخضر
در او خشتي ز نقره خشتي از زر
هلال طاق او پيوسته تا ماه
چو طاق ابروان يار دلخواه
بسان آينه صحنش مصفا
جمال جان در آن آيينه پيدا
مسيحا در رواقش دير کرده
کواکب در بروجش سير کرده
خم طاقش فلک را گشته محراب
ترابش در صفا بگذشته از آب
به پيشش چرخ نيلي سر نهاده
فرات و دجله در پايش فتاده
زمين آن سرا گويي معين
بريد استاد ازين فيروزه گلشن
موشح قطعه اي خورشيد مطلع
در او بيتي خوش و پاک و مرصع
چو جنت سندس و استبرقش فرش
بر آن استبرق و سندس يکي عرش
چو خاتم تختي از زر بسته بر هم
نگاري چون نگين بر روي خاتم
چو شمعش جامه زربفت در بر
ز لعل آتشين تاجيش بر سر
چران اندر گلستانش دو آهو
کنام آهوانش جاي جادو
نقاب آتشين بر آب بسته
ز رويش آب بر آتش نشسته
تتق از پيش دور افکنده چون گل
پريشان کرده بر گل جعد سنبل
شبش افکنده دور از روي گلگون
ز قلب عقربش مه رفته بيرون
ز جان چاه ز نخ پر کرده تا لب
معلق زير چاهش آب غبغب
ملک را چون بديد از دور برخاست
ز زير عرش گفتي نور برخاست
ز تخت آمد فرو در زير تختش
گرفت و برد بر بالاي تختش
نشستند از بر آن تخت خرم
چو بلقيس و سليمان هر دو با هم
بسي از رنج راهش باز پرسيد
حديث رفتنش ز آغاز پرسيد
ملک مي گفت با وي يک به يک باز
اگر چه بود روشن بر پري راز
پري گفتش که اين کاريست مشکل
به خون ديده خواهد گشت حاصل
پريشاني بسي خواهي کشيدن
بسي چون زلف خم در خم بريدن
بسي چو چشم عاشق خسته و زار
شناور گشتن اندر بحر خونخوار
گهي با شير در پيکار رفتن
گهي با اژدها در غار رفتن
گهي نيسان و گه چون ابر نيسان
شدن در کوه و در بازار گريان
گه از سوداي دل چون موي دلبر
گهي شوريده بر کوه و کمر سر
ملک گفتا: «اگر عمرم دهد مهل
بود کار در و دشت و جبل سهل
گهر در سنگ باشد مهره با مار
عسل با نيش باشد ورد با خار»
پري دانست که احوالش خرابست
سخن با وي کشيدن خط بر آبست
به ساقي گفت:«جام مي درانداز
دمي انديشه از خاطر بپرداز
به ياد روي جم دوري بگردان
که بنيادي ندارد دور گردان
ز جام مي درون را ساز گلشن
که دارد اندرون را جام روشن
لب رودي خوش و دلکش مقامي ست
بزن مطرب نوا کاين خوش مقامي ست »
نخست آمد به زانو ناز پرورد
به ياد روي بانو ساغري خورد
دوم ساغر به پيش خسرو آورد
ملک بر ياد جانان نوش جان کرد
قدح چون ماه شد در برج گردان
ز مي چون چرخ روشن گشت ايوان
هوا از عکس مي شنگرف گون شد
دل خاک از سرشک جرعه خون شد
چو جامي چند مي در داد ساقي
ملک را گفت: «دولت باد باقي
مرا زين خوي و لطف و سازگاري
حقيقت شد که شاه و شهرياري
کدامين دايه از شيرت لب آلود
مگر آب حياتش در لبان بود
بيا تا چهره دشمن خراشيم
برادر گير و خواهر خوانده باشيم »
يکي خواهر شد و ديگر برادر
يکي گشتند با هم آب و آذر
دو درج آورد پر ياقوت احمر
که هر يک بود يک درج پر زر
سه تا تار از کمند زلف مشکين
که هر يک داشت صد تا تار در چين
به جم گفت: «اين دو درج و اين سه تا تار
به ياد زلف و لعلم گوش مي دار
اگر وقتي شود وقتت مشوش
ز زلف من فکن تاري در آتش »
ملک جمشيد، شب خوش کرد مه را
پري خوش در کنار آورد شه را