اجازه سفر خواستن جمشيد

ملک جمشيد کرد آن راز مشهور
فرستاد از در و درگاه فغفور
نديمي را طلب فرمود و بنشاند
حکايت هاي شب يک يک فرو خواند
به عزم روم دستوري طلب کرد
مثال حکم فغفوري طلب کرد
چو شاه اين قصه را بشنيد در جمع
براي روشنايي سوخت چون شمع
لبالب شد ز خشم و قصه بنهفت
به زير لب سخن پرداز را گفت
«برو از من بپرس آن نازنين را،
پديد آرنده تاج و نگين را،
بگويش اين خيال از سر بدر کن
به تارک ترک تاج و تخت زر کن
چرا چون نافه ببريدي ز مسکن
چرا چون لعل برکندي ز معدن؟
عزيز من مکن پند مرا خوار
جواني، خاطر پيران نگه دار
به پيران سر مکن از من جدائي
مده بر باد ملک و پادشائي
نمي دانم پدر با تو چه بد کرد
که خواهي گشتنش در حسرت و درد
مرو از دست من اي شاهبازم
که چون رفتي نخواهي يافت بازم
به گيتي جز تو فرزندي ندارم
دلارايي و دلبندي ندارم
پدر دوران عمر خويش رانده ست
مرا غير از تو خود عمري نمانده ست
تو نيز اکنون بخواهي رفتن اي عمر
نمي دانم چه خواهي گفتن اي عمر»
رسول آمد حکايت با ملک گفت
ملک چون روزگار خود برآشفت
به سوي مادر آمد رفته در خشم
روان بر برگ گل بارانش از چشم
چو نور چشم خود را ديد گريان
همايون گشت چون زلفش پريشان
روان برخاست چشمش را ببوسيد
پس از بوسيدنش احوال پرسيد
پسر بنشست و با او راز مي گفت
حديث رفته يک يک باز مي گفت
به داراي دو گيتي خورد سوگند
که گر منعم کند گيتي خداوند
به خنجر سينه خود را کنم چاک
به جاي تخت سازم بستر از خاک
چو مادر قصه دلبند بشنيد
ز جان نازنين او بترسيد
بسي پند و بسي اميد دادش
بدان اميدها مي کرد شادش
ملک را گشت معلوم آن روايت
که با او در نمي گيرد حکايت
فرستاد و شبي مهراب را خواند
بسي با او زهر نوعي سخن راند
ملک را گفت مهراب: «اي خداوند،
اگر خواهي بقاي جان فرزند،
ببايد ساختن تدبير راهش
که دارد ايزد از هر بد نگاهش
روان مي بايدش کردن هم امروز
مگر گردد به بخت شاه فيروز»
نهاد آنگه ملک ساز ره آغاز
به يک مه کرد ساز رفتنش ساز
غلامان سمن رخسار، سيصد
کنيزان پري ديدار، بي حد
بسي شد هودج و کوس و علم راست
هيونان را به هودج ها بياراست
دو هودج بر هيوئي بسته همبر
چو بر اوج فلک درج دو پيکر
نشانده نازکان را در عماري
چو اندر غنچه گل هاي بهاري
ز نزديکان دورانديش بخرد
روان کرد اندران موکب تني صد
بسي جنگ آوران رزم ديده
جفاي نيزه و خنجر کشيده
بسي مردم ز هر جنسي فرستاد
بسي پند و بسي اندرزشان داد
روان شد کارواني فوج بر فوج
تو پنداري که زد درياي چين موج
درايش ناله برگردون کشيده
درنگ او به هندوستان رسيده
جلاجل را روان بر مرحبا بود
همه کوه و در آواز درا بود