غزل

گوئيا اين نقش بيجان صورت جان منست
نقش بيجانش مخوان کان نقش جانان منست
مي دمد بويي و هر دم بلبل جان در قفس
مي کند فرياد کاين بوي گلستان منست
خود چه نور است آن که دل خود را بر او پروانه وار
مي زند کاين عکس از آن شمع شبستان منست؟
مي گشايد دل مرا از بند زلف نازنين
حلقه زلفش کليد قفل زندان منست
گر کند قصد سر من،بر سر من حاکمست
ور نمايد ميل جان،شکرانه بر جان منست
صورتي در پيش دارم خوب و مي دانم که اين
صورت جمعيت حال پريشان منست