راز گفتن جمشيد با پدر و مادر

در آخر غنچه اين راز بشکفت
حديث خواب يک يک با پدر گفت
پدر گفت: «اين پسر شوريده حالست
حديثش يکسر از خواب و خيالست
همي ترسم که او ديوانه گردد
به يکبار از خرد بيگانه گردد»
به مادر گفت: «تيمار پسر کن
علاج جان بيمار پسر کن »
همايون هر زمان مي داد پندش
نبود آن پند مادر سودمندش
دلش را هر دم آتش تيزتر بود
خيالش در نظر خونريزتر بود
در آن ايام بد بازارگاني
جهان گرديده اي و بسيار داني
بسان پسته خندان روي و شيرين
زبان چرب و سخن پر مغز و رنگين
بسي همچون صبا پيموده عالم
چو گل لعل و زر آورده فراهم
گهي از شام رفتي سوي سقسين
گهي در روم بودي، گاه در چين
به هر شهري ز هر ملکي گذر داشت
ز احوال هر اقليمي خبر داشت
چنان در نقش بندي بود استاد
که مي زد نقش چين بر آب چون باد
پري را نقش بر آئينه مي بست
پري ز آينه فکرش نمي رست
ز رسمش نقش ماني گشته بي رنگ
ز دستش پاي در گل نقش ارژنگ
کجا سروي سمن عارض بديدي
ز سر تا پاي شکلش برکشيدي
همه اشکال بت رويان عالم
به صورت داشت همچون نقش خاتم
ملک جمشيد چون از کار درماند
شبي او را به خلوت پيش خود خواند
نشاندش پيش و از وي هر زماني
همي جست از پري رويان نشاني
کز آن خوبان که ديدي يا شنيدي
کدامين را به خوبي برگزيدي؟
کدامين مه به چشمت خوش درآمد
کدام آب حياتت خوشتر آمد؟
به پاسخ دادنش نقاش برخاست
سخن در صورت رنگين بياراست
که: «شاها، حسن خوبان بي کنار است
در و ديوار عالم پر نگارست
ولي در هر يکي رنگي و بوئي است
کمال حسن هر شاهد به روئي است
رطب را لذت شکر اگر نيست
در آن ذوقيست کان هم در شکر نيست
ازين خوبان که من ديدم به هر بوم
نديدم مثل دخت قيصر روم
مه از شرم رخ او در نقاب است
ميان ماه رويان آفتاب است
تو گويي طينش از آب و گل نيست
ز سر تا پا به غير از جان و دل نيست
به ميدانست با مه در محاذات
به اسب و رخ شهان را مي کند مات
به حسن و خوبيش حسن ملک نيست
چنان مه در کبودي فلک نيست
ز مويش روميان زنار بستند
ز مهر رويش آتش مي پرستند
نه او را کس برون پرده ديده
نه اندر پرده آوازش شنيده
که يارد نام شوهر پيش او گفت؟
که زير طاق گردون نيستش جفت
ازين خور طلعتي ناهيد رامش
ازين مه پيکري، خورشيد نامش
چو گيرد جام مي در دست خورشيد
ببوسد خاک ره چون جرعه ناهيد
سفر مي کردم اندر هر دياري
ز چين افتاد بر رومم گذاري
در آن اقليم بازاري نهادم
سر بار بدخش و چين گشادم
ز هر سو مشتري بر من بجوشيد
چنان کاوازه ام خورشيد بشنيد
فرستاد و ز من ديباي چين خواست
چو لعل خود بدخشاني نگين خواست
متاعي چند با خود برگرفتم
به سوي منزل آن ماه رفتم
دري همچون جبين خوش برگشاده
به هر جانب يکي حاجب ستاده
مرا بردند در خوش بوستاني
در او قصري به شکل گلستاني
ز برج آسمان تابنده ماهي
چو انجم گردش از خوبان سپاهي
چو چشم من بدان مه منظر افتاد
دل مسکين ز دست من در افتاد
همان دم خواست افتادن دل از پاي
به حيلت خويشتن را داشتم بر جاي
کليد قفل ياقوتي ز در ساخت
دل تنگم بدان ياقوت بنواخت
ز منظر ناگهان در من نظر کرد
دل و جان مرا زير و زبر کرد
متاع خويشتن پيشش نهادم
دل و دين هر دو در شکرانه دادم
نگيني چند از آن لب قرض کردم
به پيشش آن نگين ها عرض کردم
ز زلفش نافه هاي چين گشادم
به دامن بردم و پيشش نهادم
پسنديد آن گهرها را سراسر
به نرمي گفت:«اي پاکيزه گوهر
ندارد اين گهرهاي تو مانند
بهايش چيست؟»گفتم: «اي خداوند
قماش من نه حد خدمت تست
بهاي آن قبول حضرت تست
به خون مشک چون رخسار شويم؟
ز تو چون خون بهاي لعل جويم؟
بهاي لعل بايد کرد ارزان
چو باشد مشتري خورشيد تابان »
بدانم يک سخن چندان عطا داد
که لعل و مشک صد خونبها داد
کنون من صورتش با خويش دارم
اگر فرمان دهي پيش تو آرم
از آن گفتار و آن نقش هوايي
ملک مي يافت بوي آشنايي
بدان صورت درونش ميل فرمود
بشد مهراب و پيش آورد و بگشود
ملک جمشيد نقش يار خود يافت
نگارين صورت دلدار خود يافت
نظر چون بر جمال صورت انداخت
همان دم صورت ناديده بشناخت
روان در پاي آن صورتگر افتاد
بسي بر دست و پايش بوسه ها داد
کزين سان صورت زيبا که آراست؟
چنان کاري خود از دست که برخاست؟
تو خضر چشمه حيوان مايي
چراغ کلبه احزان مايي
فراوان گوهر و پيرايه دادش
ز هر چيزي بسي سرمايه دادش
چو افسر گوهرش بر فرق کردند
سراپايش به گوهر غرق کردند
نهاد آن صورت دلبند در پيش
به زاري اين غزل مي خواند با خويش: