آگاهي فغفور شاه از حال جمشيد

چو صبح از جيب گردون سر برآورد
زمانه چتر گردون بر سر آورد
برون رفت از دماغ خاک سودا
جهان را مهري از نو گشت پيدا
وليکن همچنان سوداي آن ماه
فزون مي گشت هر دم در سر شاه
ازين سودا دروني داشت ويران
چو گنجي شد، به کنجي گشت پنهان
چو گل پيچيده دل در غنچه بنشست
در خلوت به روي خلق در بست
مقيمان را ز پيش خويش مي راند
نديمان را به نزد خود نمي خواند
نديم او خيال يار او بود
خيال يار، يار غار او بود
چو اندر پرده راه کس نمي داد
نديمانش برآوردند فرياد
که حال اين پسر در اضطراب است
به کلي صورت حالش خراب است
ببايد رفتن اين با شاه گفتن
ز شاه اين قصه را نتوان نهفت
از آنجا روي در درگاه کردند
حکايت هاي او با شاه کردند
که: شاها، حالت شهزاده درياب
که نه روزش قرارست و نه شب خواب
به خاک انداخته چرخش چو تير است
کمان قد گشته و اکنون گوشه گيرست
چو ابر از ديده باران مي فشاند
چو گل هر دم گريبان مي دراند
ز آهش آسمان را دل کبابست
جهان را چشم ها زين غم پرآبست
پدر چون واقف از حال پسر گشت
ز احوال پسر آشفته تر گشت
به غايت ز آن پريشاني دژم شد
ز تخت سلطنت سوي حرم شد
همايون مادر جمشيد را گفت
که: «روز شادي ما راست غم جفت
خبرداري که رود ما سراب است؟
اساس ملک جمشيدي خراب است؟
ز دست جم جهان انگشتري برد
ندانم ديو ره زد، يا پري برد؟
چو مادر قصه را کرد از پدر گوش
ز خود رفت و زماني گشت خاموش
ز نرگس ها سمن بر ژاله افشاند
به ناخن ها ز سوسن لاله افشاند
ملک دستش گرفت از پيش برخاست
که کار ما نخواهد شد بدين راست
بيا تا باد پايان برنشينيم
رويم احوال جم را باز بينيم »
از آنجا سوي جم چون باد رفتند
ز گرد راهش اندر برگرفتند
چو زلف اندر سر و رويش فتادند
بسي بر نرگس و گل بوسه دادند
پدر گفتش که: «اي چشم مرا نور،
چه افتادت که از مردم شدي دور؟
تو عالم را چو چشمي، نيست در خور
که دربندي به روي مردمان در»
چو ما در حال نور چشم خود ديد
چو اشک افتاد و اندر خاک غلطيد
که: مادر درد بالاي تو چيناد
بد فرزند را مادر مبيناد
به حق شير اين پستان مادر
که يک دم خوش بر آي اي جان مادر
اگر چه مهربان باشد برادر
نباشد هيچ کس را مهر مادر
اگر چه دايه دارد مهر جاني
چو مادر کي بود در مهرباني
ملک زاده ز دل آهي برآورد
ز سوز دل به چشم آب اندر آورد
«دريغا من که در روز جواني
چو شب شد تيره بر من زندگاني
هنوز از صد گلم يک ناشکفته
گلستانم نگر بر باد رفته
مرا درديست کان درمان ندارد
مرا راهيست کان پايدار ندارد»
همي گفت اين و در دل يار جويان
در اثناي سخن گريان و مويان
گهي دست پدر را بوسه دادي
گهي در پاي مادر سر نهادي
ملک جمشيد دانا بود و دانست
که جنت زير پاي مادرانست
شهنشه گفت: «کاين سوداي عشق است
درين سر شورش غوغاي عشق است
همانا دل به مهري گرم دارد
ولي گفتن ز مردم شرم دارد
کنون اين کار را تدبير سهل است
به تدبير اندران تأخير جهل است
ببايد مجلسي خوش راست کردن
حضور گلرخان درخواست کردن
کجا در نوبهاري لاله روي است
کجا در گلشني زنجير موي است
به پيش خويش بايد دادش آواز
مگر از پرده بيرون افتد اين راز»
منادي گر منادي کرد آغاز
که مهرويان چين يکسر به پرواز
به ايوان همايون جمع گردند
شبستان حرم را شمع گردند
هزاران شاهد مه روي با شمع
بدين ايوان شدند از هر طرف جمع
چو شب گيسوي مشکين زد به شانه
جمال روز گم شد در ميانه
بتان چين شدند از پرده بيرون
به عزم بزم ايوان همايون
درآمد هر سمن رخساري از در
به شکل لاله با شمعي معنبر
پري پيکر بتان سر تا به پا نور
قدح بر دستشان نور، علي نور
گل رخسارشان در خوي نشسته
هزاران عقد در بر گل گسسته
سمن رويان چو گل افتاده برهم
چو برگ گل نشسته تنگ برهم
ز عکس رنگ روي لاله رويان
شده در صحن مجلس، لاله رويان
سر زلف سيه در عود سوزي
نسيم صبح در مجمر فروزي
ثوابت در تحير مانده بر چرخ
فلک در گردش و سياره در چرخ
به عالي منظري بر، شاه جمشيد
نشسته با پدر چون ماه و خورشيد
پدر هر دم يکي را عرضه کردي
به يادش ساغر مي باز خوردي
ملک گفت: «اي پسر زين خوب رويان
دل و طبعت کدامين راست جويان؟
درين مجلس دلارامت کدامست؟
دلارام ترا آخر چه نامست؟
ملک زاده ملک را گفت شاها
کواکب لشکرا، گردون پناها!
چه شايد گفتن اين بت پيکران را
که رشک آيد بر ايشان بتگران را؟
عروسان نگارستان چين اند
غزالان شکارستان چين اند
ولي پيشم همان دارند مقدار
که خضراي دمن با نقش ديوار
ز جام ديگر اين مستي است ما را
به جان ديگر اين هستي است ما را
خليلم گر درين بتخانه هستي
طلسم اين بتان را برشکستي
همه ايوان نگارستان ماني است
دريغا کان نگارستان ما نيست
بود هر دل به روي خوب مايل
ولي باشد به وجهي ميل هر دل
چو دارد دوست بلبل عارض گل
چه در وجهش نشيند زلف سنبل؟
چو نيلوفر به خورشيدست مايل
ز مهتاب جهانتابش چه حاصل؟»