شماره ١٩

خروشش چون پرستاران شنيدند
يکايک سر به سر پيشش دويدند
که شاها چيست حالت ناله از چيست؟
جهان محکوم تست اين نالش از کيست؟
چه کم داري که هيچت کم مبادا
چه غم داري که هيچت غم مبادا
به دل گفت اين همي بايد نهفتن
خيالست اين نشايد باز گفتن
من اين حال دل خود با که گويم
دواي درد پنهان از که جويم
چه گويم من که سوداي که دارم
خيال سرو بالاي که دارم
دهاني را کزو قطعا نشان نيست،
مياني را که هيچش در ميان نيست،
نديده من بدو چون دل نهادم؟
چرا دل را به هيچ از دست دادم؟
پدر گر صورت حالم بداند
مرا بي هيچ شک ديوانه خواند
همان بهتر که راز دل بپوشم
شکيبائي کنم، در صبر کوشم
سرشک خود چو آب جو نريزم
ميان مردم آب رو نريزم
من از سيلاب چشم خود خرابم
يقين دانم که خواهد بردن آبم
همي گفتند و او خاموش مي بود
به پاسخ قفل درج لعل نگشود
يکي مي گفت: اين سوداي يارست
دگر مي گفت اين رنج خمارست
ز نو بزم صبوحي ساز دادند
حريفان را به بزم آواز دادند
نواي ارغواني برکشيدند
شراب ارغواني در کشيدند
صبا برخاست گرد باغ گرديد
ز گلرويان بستان هر که را ديد
يکايک را بر اين مجلس دلالت
همي کرد از پي رفع ملالت
نخست آمد گل صد برگ در پيش
زر آورد و مي و گوينده با خويش
زرافشان کرد و از مي مجلس آراست
به صد رو از شهنشه عذرها خواست
به زير لب دعايش گفت صد راه
رخ اندر پايش مي ماليد کاي شاه
ز دلتنگي دمي خود را برون آر
به مي خوردن نشاطي در درون آر
من از غم داشتم در دل بسي خون
ز دل کردم به جام باده بيرون
شما را زندگاني جاودان باد
که ما خواهيم رفتن زود بر باد
درآمد بلبل صاحب فصاحت
که بادا خسروا فرخ صباحت
دمي با دوستان خوش باش و خندان
که دنيا را بقايي نيست چندان
تو اين صورت که بيني بسته بر هم
چو گل از هم فرو ريزد به يک دم
درآمد لاله ناگه با پياله
تو گفتي از زمين بررست لاله
که شاها لاله دردي کش آورد
مئيي وآنگه نه ز آن مي کان توان خورد
از آن مي ساقيان را گرچه ننگست
که نيمي صاف و نيمي تيره رنگست
نشايد ريخت مي گر درد باشد
که دردي نيز هم در خورد باشد
فرود آورد سر غمگين بنفشه
که کمتر کس شها مسکين بنفشه
چو گل بهر نثار ار زر ندارم
همينم بس که درد سر ندارم
درآمد نرگس سرمست مخمور
که باد از حضرتت چشم بدان دور
من مخمور دارم يک دو ساغر
فدايت کردم اينک ديده بر سر
درآمد سرو دست افشان و آزاد
که شاها جاودان سر سبزيت باد
چرا بهر جهان دل رنجه داري
دلي نازک همچون غنچه داري؟
بيا از کار من گير اعتباري
که آزادم ز هر کاري و باري
نيايد هيچ کس اندر بر من
نمي بيند برهنه کس تن من
تهي دست و مقل الحال باشم
وليکن مستقيم احوال باشم
درخت ميوه را بين کان همه بار
کشد از بهر روزي آخر کار
برش غيري خورد بادش برد برگ
بماند در ميان عريان و بي برگ
زبان کرد از ثناي شاه سوسن
به فصلي خوش چو فصل گل مزين
که من آزاد کرد پادشاهم
چو سنبل از غلامان سپاهم
به آزاديت شاها صد زبانم
غلام همت آزادگانم
چو گل مي بينمت امشب پريشان
ز ما چون غنچه در هم چيده دامان
هوس گر تخت و تاج و شهرداري
چو گل هم تاجور هم شهرياري
به هر کنجي گرت صد گونه گنج است
به هر گنجي از آن صد گونه رنج است
چه برد از گنج افريدون و هوشنج؟
که دايم باد ويران خانه گنج
بسي سوسن ملک را داشت رنجه
زبانش در دهن بگرفت غنچه
تو اي سوسن ز سر تا پا زباني
حديث کار و بار دل چه داني؟
تو از نورستگاني آب و گل را
من از پيوستگانم جان و دل را
نه من صاحب دلم کار دل است اين
تو دم درکش که نه کار گل است اين
ملک مي کرد چون گل پيرهن چاک
سخن در زير لب مي گفت حاشاک
گهي با سرو رعنا رقص مي کرد
گهي بر ياد نرگس باده مي خورد
که اين چون چشم مست يار او بود
که آن چون قامت دلدار او بود
چو از چوگان زلف او شدي مست
به جعد سنبل چين در زدي دست
چو با انديشه لعلش فتادي
لب نوشين ساغر بوسه دادي
چو گشتي باغ و گلشن بر دلش تنگ
شدي در دامن صحرا زدي چنگ
دمي چون شمع پيش باد مي مرد
که باد از کوي او بويي همي برد
کنيزي داشت شکر نام جمشيد
که بود از صوت او در پرده ناهيد
لب شکر چو گشتي هم لب عود
برآوردي به سوز از حاضران دود
چو ني بستي کمر در مجلس شاه
به شيريني زدي بر نيشکر راه
در آن مجلس نوائي آنچنان ساخت
که بلبل نعره زد گل خرقه انداخت
ملک زاده سرشک از ديده مي راند
روان چون آب بيتي چند مي خواند
نوائي کرد شيرين شکر آغاز
ز قول شاه مي داد اين غزل ساز