آغاز داستان جمشيد و خورشيد

خبر دادند دانايان پيشين
که وقتي پادشاهي بود در چين
زمانه تابع حکم روانش
سلاطين خاک بوس آستانش
رسوم داد و دين بنياد کرده
به داد و دين جهان آباد کرده
به عهدش کس نبودي در همه چين
جگر خونين بجز آهوي مشکين
چنان کبک از عقاب آسوده خفتي
که باز انگشت بر دندان گرفتي
سپاهش کوه و هامون بر نمي تافت
عطايش گاو گردون بر نمي تافت
به چين خواندندي او را شاه فغفور
ولي در اصل نامش بود شاپور
ز فرزند، آن شهنشه يک پسر داشت
که از جان عزيزش دوست تر داشت
همايون کوکبي خورشيد جامش
فريدون موکبي جمشيد نامش
جهان را تازه و نو شهرياري
ز جمشيد و فريدون يادگاري
چو با تيغ و سنان بودي خطابش
که تابش داشتي غير از رکابش؟
به روز رزم ره بر چرخ مي بست
چو تير از دست او مريخ مي جست
اگر با وي شدي گردون به ميدان
ربودي گوي گردون را به چوگان
چو کلکش بر حرير آغاز تحرير
نهادي، پاي دل کردي به زنجير
به دانه مرغ دلها صيد مي کرد
به دام عنبرينش قيد مي کرد
ز صبح و شام پود و تار مي بافت
به چالاکي شب اندر روز مي تافت
چو کان و ابر کار او سخا بود
ز سر تا پا همه حلم و حيا بود
عذار او خطي بر گل کشيده
حديثش پرده شکر دريده
چو ابري ابروانش بر گلستان
کشيده سايبان ها بهر مستان
نبودي روز و شب جز با هنرمند
نجويد پر هنر الا هنرمند
همه کس را هنر در کار باشد
نخست آنکس که او سردار باشد
نبودي جز نشاط و عيش کارش
بجز مي خوردن و ميل شکارش
ملک فرمود تا يک شب به باغي
که بر هر خار بود از گل چراغي
هزاران بلبل اندر باغ و هر يک
گرفته راه عنقا و چکاوک
به صد دستان نواها برکشيده
گل و سوسن گريبانها دريده
به پاي سرو سنبل در فتاده
بنفشه پيش سوسن سر نهاده
ز مستي چشم نرگس رفته در خواب
گرفته عارض گل ها ز مي تاب
هر آن سازي که دل مي خواست کردند
ز مي شاهانه بزمي راست کردند
يکايک را به جاي خود نشاندند
نديمان و حريفان را بخواندند
نواهاي ني و دف برکشيدند
ز هر سو مطربان صف برکشيدند
مغني چون نواي عود دادي
نواي زهره از قانون فتادي
ظريفان در لطافتهاي شيرين
نديمان در حکايتهاي رنگين
ز مستي سرو قدان در شمايل
به دعوي ماهرويان در مقابل
دماغ حاضران از بوي آن خوش
لب شکر لبان را جان بر آتش
عقاب خوش عنان در عين جولان
کميت گرم رو گردان به ميدان
نسيم از بوي مي افتادن و خيزان
قدح بر لعل و مرواريد ريزان
به جاي جرعه جان مي ريخت ساقي
مي و جان هر دو مي آميخت ساقي
خروش الصبوح از خاکيان خاست
ز رنگين جرعه هر جا بوي جان خاست
وز آن سو ارغنون بلبل آواز
ز يک سو در عمل شاهد فتن باز
پرستاران خاص شاه بودند
به خوبي هر يکي چون ماه بودند
ز پرها راست کرده قرصه شيد
عنادل در هواي صوت ناهيد
چو در برج چهارم منزل ماه
ميان چار بالش مسکن شاه
نبود از کامراني هيچ باقي
همه شب بود نوشانوش ساقي
ز خواب خوش گران شد افسر شاه
چو خم شد برکف شب ساغر ماه
همي کردند خود را يک به يک گم
حريفان چون به وقت صبح انجم
ز پيش شاه باقي را براندند
ز نزديکان غلامي چند ماندند
ملک در خواب شد چون چشم خود بست
ز جا برخاست ساقي، شمع بنشست