مرا يک روز شاهنشاه عالم
چراغ دودمان نسل آدم
محيط مکرمت گردون همت
جهان سلطنت، خورشيد دولت
سرير آراي ملک اردواني
بهار دولت چنگيز خاني
جهانگير و جهانبخش و جوانبخت
که برخوردار باد از تاج و از تخت
فرستاد و به خلوت پيش خود خواند
به عادت پيش تخت خويش بنشاند
ز سلک نظم و نثر آن بحر ز خار
طلب مي کرد ازين طبع گهربار
چو لعل يار در الفاظ رنگين
معاني خوش و باريک شيرين
مرا گفت اي سخنگوي گهر سنج
چه پنهان کرده اي در کنج دل گنج؟
کهن شد قصه فرهاد و خسرو
بياور خسروانه نقشي از نو
نماند آن شورش حلواي شيرين
بياراميد جوش ويس و رامين
بياور شاهد عذراي لايق
که رمز آب رخ عذرا و وامق
درين قرابه هاي سبز زرکار
نظامي را سيه شد در شهوار
رواجي نيست آن سيم کهن را
بنامم سکه نو زن سخن را
مرصع ساز تاج و ذکر جمشيد
منور کن چراغ چشم خورشيد
عذار روشن خورشيد عذرا
مزين کن به نظمي چون ثريا
جهان را از سخن ده يادگاري
ز دستي ديگرش برنه نگاري
ز عين طبع صافي کن روان بحر
درآور هر زمان بحري در آن بحر
ز هر جنسي حکايت در هم آميز
ز هر نوعي غزلهايي نو انگيز
چو اين عالي خطاب آمد به گوشم
کمر بستند عقل و فکر و هوشم
مرا گفتند: سلمان، وقت درياب
که دولت را مهيا گشت اسباب
اداي حق پنجه ساله نعمت
اگر داري هوس درياب فرصت
زهر طوري سخن با خويش داري
زکان و بحر گوهر بيش داري
به طرز نو معاني را بيان کن
طراز دامن آخر زمان کن
ز ششتر تا به شام اندر شکر گير
ز عمان تا بدخشان در گهر گير
به کلک عنبرين در روز و شب باف
حرير شکرين را در قصب باف
اداي شکر نعمت کرده باشي
حق خدمت بجاي آورده باشي
در آن ره چون قلم مشيا علي الراس
شدم در سخن سفتن به الماس
دل من در حجاب حجره فکر
نمي کرد آرزو جز شاهد بکر
ز روي آن معاني پرده بگشود
کزان معني کسي را روي ننمود
لباس نظم اگر خوبست اگر زشت
به بکري تار و پودش فکر من رشت
نهادم بر کف گيتي نگاري
برو بگذاشتم خوش يادگاري
ز گردون بگذرانيدم سخن را
بدان حضرت رسانيدم سخن را
نهادم من درين فيروزه مجمر
بسي ز انفاس مشکين عود و عنبر
جهان خواهد معطر گشت ازين بوي
کنون چندانکه خواهد گشتن اين گوي
توقع دارم از هر خرده جويي
وز ايشان کز کرم دارند بويي
که گر باري برآيد بوي لادن
ازين مجمر بر آن پوشند دامن
به فر دولت داراي عالم
طمع دارم گرين معني بود کم
کنون خواهم حديث آغاز کردن
در گنج سخن را باز کردن