غزل

اي ممکن دست قدرت بر بساط لامکان
منتهاي سدره اول پايه ات از نردبان
کرده همچون آستين غنچه و جيب چمن
مجمر خلقت معطر دامن آخر زمان
تکيه گاهت قبه عرشست و مرقد زير خاک
بر مثال آفتابست اين و روشنتر از آن
آفتاب اندر چهارم چرخ مي تابد ولي
خلق مي بينند کاندر خاک مي گردد نهان
گاه بر بالاي گردوني و گه در زير چرخ
آفتاب عالم افروزي و ابرت سايه بان
شمع جمع انبيا چشم و چراغ امتي
ز آن زبانت مظهر آيات نورست و دخان
خاک مسکين از لباس سايه ات محروم ماند
خاک باري چيست تا تو سايه اندازي بر آن؟
جاي نعلين نبي بر طور در صف نعال
بود چون کار نبوت بد بدست ديگران
باز شد تاج سر عرش و چنين باشد چنين
لاجرم وقتي که پاي خواجه باشد در ميان
کعبه صورت اگر برخيزد از ناف زمين
بعد ازين گردد زمين بر پاي همچون آسمان