جواني جوانبخت و خورشيد چهر
شنيدم که بام مه رخي داشت مهر
چو مژگان خود در تمناي او
همي ريخت گوهر به بالاي او
شب و روز از مهر چون ماه و خور
فشاندي بر آن ماهرو سيم و زر
نصيبي از او جز خيالي نداشت
مرادي به غير از وصالي نداشت
گل اندام دامن از او مي کشيد
بر او سايه سروش نمي گستريد
چو نرگس نمي کرد در وي نظر
سر اندر نياورد با او به زر
خراباتي بي سر و پا و مست
به يکبارگي داده طاقت ز دست
به سوداي دلدار دل بسته داشت
ز هجران رويش دلي خسته داشت
بدان سرو سيمين هوائي نمود
به آتش هوا بيشتر ميل بود
نمي جست جز عشق کامي ز دوست
از او خواست مغز حقيقت نه پوست
هوائي که بر عارض است و عذار
بود عارضي، نيستش اعتبار
چو باز آيد آب وصالش به جو
فرو مي رود آتش تيز او
يکي کرد از آن ماه پيکر سئوال
که با من بگو اي جهان جمال
جواني بدين حسن و رأي و خرد
که هر موي او دل به جايي خرد
چراش آنچنان خوار بگذاشتي؟
سر ناسزايي برافراشتي
نگارين صنم خوش جوابيش گفت
به الماس ياقوت در نوش سفت
که من همچو خورشيدم و چون هلال
نمي جويد از من بجز اتصال
جوان همچو بدر است و من خور مثال
نمي جويد از من جز از اتصال
ز دوري من گر چه کاهد چو ماه
در آخر به وصلم پناهد چو ماه
همين کاجتماعي فتد بعد از آن
از آن نور مهرش نماند نشان
ولي مي کند اين پراکنده حال
زمن نور مهرش طلب چون هلال
ز من هر زماني شود دورتر
درونش ز عشق است مهجورتر
همين تا کند مهر کارش تمام
از او نور خواهند مردم بوام
چو مي گر چه تلخ است طعم فراق
ازو شکرين است جان را مذاق
به خسرو لب لعل شيرين رسيد
ولي لذت عشق فرهاد ديد
ز معشوق خسرو همه اهل جست
ولي کوهکن گوهر اصل جست
به پولاد فرهاد خارا شکافت
مراد دل خود در آن سنگ يافت
همه روز خسرو پي وصل تاخت
خنک جان آنکس که با هجر ساخت
کسي دولت کعبه عشق ديد
که رنج بيابان هجران کشيد
از آن نيست در عشق خسرو قوي
که مي جست در عاشقي خسروي
ز پرويز فرهاد از آن بر گذشت
کزين پير فرهاد کش در گذشت