چنين گفت يک روز نوشيروان
به مؤبد که اي پير روشن روان
من اندر جهان از سه چيزم به رنج
کز آن بر دلم سرد شد تاج و گنج
يکي مرگ کز وي شود روي زرد
دوم زن که ننگ اندر آرد به مرد
سوم علت آزو رنج نياز
کز و جان به رنج است و تن در گداز
چنين داد پاسخ که اي شهريار
نگر تا نداري تو اين هر سه خوار
اگر ز آنکه زن نيستي در جهان
نبودي چو تو شاه روشن روان
قباد ار جهان را بپرداختي
تو تاج شهي را برافراختي
مرا گر نبودي به تختت نياز؟
چرا بر دمي پيش تختت نماز؟
حکيمي که جان و جهان آفريد
زمين گستريد و زمان آفريد
يقين دان که هر چيز کو ساخته است
به حکمت حکيمانه پرداخته است