بر آن ماه چندانکه بگذشت سال
فزون مي شدش حسن همچون هلال
هوا هر نفس بود بي شرم تر
همي کرد مهر فلک گرم تر
همه روزه تخم طرب کاشتند
ز آب زرش آب مي داشتند
همه ساله بودند با بزم مي
چه بزمي که زد خنده بر بزم کي
چنين تا برآمد برين چند سال
بر آن ماه ناگه بگرديد حال
خم آورد بالاي سرو سهي
گرفتش گل لعل رنگ بهي
نسيم خزان بر بهارش گذشت
چو چشم خوش خويش بيمار گشت
طلب کرد بالين سرش از وبال
نهالي وطن ساخت سيمين نهال
زمانه مه روشنش تيره کرد
ز دوران رسيد آفتابش به زرد
چو شد تيره روزش به شب نيم شب
همين کامدش جان به لب زير لب
به ياران خود گفت ياري کنيد
چو مرغان بر اين سرو زاري کنيد
بيايد ياران و بر حال يار
بباريد اشک و بناليد زار
که من داده ام زندگاني به باد
چو گل مي روم در جواني به باد
بر اين سبز خط و بر اين گلعذار
چو ابر بهاري بگرييد زار
به مي در ز لعلم حکايت کنيد
به مستي ز چشمم روايت کنيد
به شادي لعل لبم مي خوريد
ز من گه گهي ياد مي آوريد
به آب سرشکم بشوئيد تن
بسازيدم از برگ نسرين کفن
گل اندر عماري من گستريد
عماريم چون غنچه گل بريد
به سوي چمن تا سهي سروناز
برد بر قد نازنينم نماز
سرآسيمه در باغ آب روان
زند سنگ بر سينه دارد فغان
که او خوي خوش از من آموخته است
صفاي درون از من اندوخته است
بسي بر لبش کامران بوده ام
بسي بر کنارش من آسوده ام
به چشم اندر آرد ز غم لاله خون
چو نرگس کند شمع را سرنگون
خروشد مه چارده نيمه شب
بر آورد شيرين روان را به لب
چو در گل نهيد اين تن پر ز ناز
ز خاکم قدم را مگيريد باز
قفس خرد بشکست و طوطي پريد
به هندوستان رفت و باز آرميد
بيامد که بر سر کند خاک خور
نمي يافت کز اشک شد خاک تر
به عادت فلک بر سر کوي و راه
همي ريخت از خرمن ماه کاه
همه راه ز آمد شد کهکشان
پر از کاه شد چون ره کهکشان
دم صبح آهي برآورد سرد
پلاسي چو شب در بر روز کرد
بلورين قدح زهره بر زد به سنگ
به ناخن خراشيد رخسار چنگ
دريدند خنيا گران روي دف
به سر برهمي زد مي لعل کف
رخ ني ز آه سيه شد سياه
نيامد برون از دمش غير آه
ز حسرت درافتاد آتش به عود
دلش سوخت وز دل برآورد دود
نميزد کسي با ني آنروز دم
ز چشمش نمي آمد الا که نم
پس آنگه به کافور و مشک و گلاب
بشستند اندام چون آفتاب
تن نازنين تر ز برگ سمن
گرفتند چون غنچه اش در کفن
ز عود و زرش مرقدي ساختند
ز ديباي چين فرش انداختند
چو شکر در آميختندش به عود
برآمد ز سوز دل خلق دود
تو گفتي که بودش سياه و کبود
زمين در پلاس سيه تار و پود
چو تابوتش از جاي برداشتند
همه ناله و واي برداشتند
بزرگان سراسيمه چون بيهشان
همه راه بر دوش نعشش کشان
نهادند ياران به خاک اندرش
شده خشت بالين و گل بسترش
جهانا ندانم دلت چون دهد
که بادي خنک بر چنين گل جهد؟
چنان تازه سروي چرا برکني
به تابوت در تخته بندش کني؟
به کردار آتش رخش برفروخت
دل آخر بر آن آتشت چون نسوخت