براي جوابش قلم برگرفت
سخن را دگر باره از سر گرفت
که چون آيت رحمت از آسمان
رسول مبارک مثال امان
رسانيدم از شاه و آنگه چه شاه
ز ماهيش محکوم تا اوج ماه
خط عنبرين خال مشکين رقم
مرکب شده مشک و گوهر به هم
نوشته حروفش به سوداي دل
شکن هاي خطش همه جاي دل
ز بويش همه بوي جان يافتم
دواي دل و جان در آن يافتم
چو آورد قاصد رواني به من
تو گوئي رسانيد جاني به من
روان جان شيرين من در طلب
برآمد به لب گفت در زير لب
که اي سايه کردگار جهان
به حکم تو موقوف کار جهان
اگر بيندت عکس تيغ آفتاب
درآيد به چشمش از آن آب آب
اگر تکيه کردي تو بر ماه و مهر
چو بالش بود زير دستت سپهر
تو مشغول گنجي و شاهي و داد
تو دردي نداري، که دردت مباد!
تو شاهي و من کمترينت رهي
مطيع توام تا چه فرمان دهي؟
اگر ز آنکه مي بايد آمد بگوي
که تا پيشت آيم به سر همچو گوي
ندارم جز اين آرزو از خدا
که يکبار ديگر ببينم تو را
دهد چرخ فيروزه پيروزيم
چو روز وصالت شود روزيم
دگر من ز پيمان تو نگذرم
نبرم ز تو گر ببري سرم
اگر خاک گردم من خاکسار
دگر ز آن درم برنخيزد غبار
فرستادن پيک و قاصد بسم
فرستادمش وز عقب مي رسم
سخن را بر اينگونه کوتاه کرد
پس آن نامه با پيک همراه کرد
سر زلف شب را چو بر تافت روز
کليد در بسته را يافت روز
چو مهر فلک ديد شادي شب
بشادي بخنديد در زير لب
از آن پس بسيج سفر کرد ماه
شب و روز پيمود چون ماه راه
روان شد به اسبي چو باد بهار
که بر وي نشيند نسيم تتار
جهنده براقي چو برق يمان
رونده سمندي چو آب روان
گه از تيزيش کند مي گشت فهم
گه از رفتنش باز مي ماند و هم
به کهسار چون ابر خوش بر شدي
نه ز آن ابر کز خوي تنش تر شدي
به زير آمدي همچو سيل از زبر
نبودي ز سيرش زمين را خبر
گهش مشک و عنبر ز گرد و غبار
گهش فرش و بالين ز خارا و خار
گمان برد کان خار و خارا مگر
ز چيني حرير است و گل نرمتر
گهي بود بر پشت ماهيش جاي
گهي سود بر تارک ماه پاي
بيامد چنين تا به درگاه شاه
پذيره شدندش سراسر سپاه