سر نامه بنوشت نام خداي
خداي جهانداور رهنماي
رساننده عاشقان را به کام
رهاننده بستگان را ز دام
نگارنده گلشن لاجورد
برآرنده گنبد سالخورد
فروزنده شمع و ناهيد مهر
فرازنده طاق مينا سپهر
هزار آفرين باد بر جان تو
خداوند عالم نگهبان تو
ز چشم بدان ايزدت گوش دار
هواي غريبي تو را سازگار
همه ساله بخت تو بادا جوان
مبيناد باغ بهارت خزان
ازين دامن از خود برافشانده اي
ز کام دل خود جدا مانده اي
ازين عاشقان صادق مستهام
تو را مي رساند دعا و سلام
اگر من حديث فراقت کنم
و يا قصه اشتياقت کنم
همانا که با تو نگويد رسول
دل نازک تو گردد ملول
قلم خواست تا شرح غوغاي تو
نويسد، ولي سر سوداي تو
کجا گنجد اندر زبان قلم؟
که بادا سيه، دودمان قلم!
ميان من و تو ز دلبستگي
جدائي فزون کرد پيوستگي
کسي کز مراد دل خود جداست
اگر پادشاهي کند، بينواست
تو داني که من پادشائي خويش
بزرگي و کار و کيائي خويش
به يک سو نهادم گزيدم تو را
به خوناب دل پروريدم تو را
در آخر مرا خوار بگذاشتي
دل از من به يکباره برداشتي
برانم که پاداش من اين نبود
خطائي اگر رفت، چندين نبود
کنون روز و شب ديده دارم به راه
که تا کي بر آيد درخشنده ماه
شب تار هجران به پايان رسد
تن بي روايم به جانان رسد
دهم هر نفس بوسه بر پاي باد
که باد آمد و بوي زلف تو داد
هر آن برق کآن از ديارت جهد
دو چشم مرا روشنائي دهد
اگر ناله مرغم آيد به گوش
بزاري ز جانم برآيد خروش
که من دانم اين ناله و آه سرد
نيايد به غير از دلي پر ز درد
ندارم به غير از خيالت هوس
مرادم به گيتي همين است و بس
شب و روز مي خواهم از بي نياز
که چندان امانم ببخشد که باز
ز روي توام خانه گلشن شود
به نور توام ديده روشن شود
بيا رحم کن بر جواني من
ببخشاي بر ناتواني من
کنون از همه چيز باز آمدم
تو بازآ که من نيز باز آمدم
گر چه حديث مرا نيست بن
مبادا که گردي ملول از سخن
حديث ملولان فزايد ملال
پراکنده گويد پراکنده حال
در انديشه شاه ناگه گذشت
که بايد بساط سخن در نوشت
بر آن نامه برمهر شاهي نهاد
بر آن ره نورد سخن سنج داد
سخندان مجرم بريدي گزيد
که با باد در چابکي مي پريد
که اين نامه، اي قاصد نامور
به آن قاصد جان مشتاق بر
بريد سخندان زمين بوسه داد
روان گشت و افتاد در پيش باد
ز گرد ره آمد چو باد بهار
ره آوردي آوردش از شهريار
سهي سرو چون نامه شاه ديد
روان جست چون باد و پيشش دويد
بر آن نامه بس در و گوهر فشاند
به گوهر چو چشم خودش در نشاند
سر و پاي آن نامه را بوسه داد
ز دستش ستد نامه بر دل نهاد
همين کآن سر نامه را باز کرد
ز مژگان گهر باري آغاز کرد
گشادش به صد ناز چون چشم يار
که صبحي گشايد ز خواب خمار
سواد حروفش پر از نور بود
بياضش پر از در منثور بود
شکن برشکن همچو زلف بتان
که در هر شکن داشت صد دل نهان
به سطري کز آن نامه مي خواند ماه
به يک حرف مي کرد صد بار آه
پشيمان از آن کرده خويش بود
پشيماني آنگه نمي داشت سود
به خود برتن خويش بيداد کرد
برين داستاني جهان ياد کرد