آمد سحري ندا ز ميخانه ما
کاي رند خراباتي ديوانه ما
برخيز که پر کنيم پيمانه ز مي
ز آن پيش که پر کنند پيمانه ما
اي آنکه تو طالب خدايي به خودآ
از خود بطلب کز تو جدا نيست خدا
اول به خودآ چون به خودآيي به خدا
کاقرار نمايي به خدايي خدا
با باد، دلم گفت که بادا بادا
با يار بگو و هر چند که بادا بادا
کانکس که مرا ز صحبت کرد جدا
شب با غم و رنج روز بادا بادا
جز نقش تو در نظر نيامد ما را
جز کوي تو رهگذر نيامد ما را
خواب ار چه خوش آيد همه را در عهدش
حقا که به چشم در نيامد ما را
از عهد و وفا هيچ خبر نيست تو را
جز وعده و دم هيچ دگر نيست تو را
سازند کمر ز دست عشاق به ناز
چون است کز اين دست کمر نيست و را
با طبع لطيف از در لطف درآ
با نفس غليظ ز ره جور ميا
در هيزم و گل تاملي کن که جهان
آن را به تبر شکافت و اين را به صبا
گفتم که مگر به اتفاق اصحاب
در موسم گل ترک کنم باده ناب
بلبل ز چمن نعره زنان داد جواب
کاي بيخبران برگ گل و ترک شراب؟
درد آمد و گرد من ز هر سو بنشست
گه بر سرو چشم و گاه بر رو بنشست
چون دولت کار او به پايان برسيد
آمد به ادب به هر دو زانو بنشست
اشکم ز رخ تو لاله رنگ آمده است
پاي دلم از دلت به سنگ آمده است
آمد دل و در کنج دهانت بنشست
مسکين چه کند ز غم به تنگ آمده است
من با کمر تو در ميان کردم دست
پنداشتمش که در ميان چيزي هست
پيداست کز آن ميان چه بربست کمر
تا من ز کمر چه طرف بر خواهم بست
اي ابر بهار خانه پرورده تست
اي خار درون غنچه خون کرده تست
اي غنچه عروس باغ در پرده تست
اي باد صبا اين همه آورده تست
قسم تو اگر مراد گر حرمان است،
حظ تو اگر درد و اگر درمان است،
از گردش آسمان ببايد دانست
کو نيز به حال خويش سرگردان است
در طيره ام از باد که آمد سويت
وز شانه که دست مي زند در مويت
خود سايه که باشد که فتد در پيشت؟
خورشيد که باشد که جهد در کويت؟
با مهر رخ تو بيش از اين تابم نيست
وز دست خيالت همه شب خوابم نيست
از ديده به جاي اشک از آن مي ريزم
من خون جگر که در جگر آبم نيست
آتش ز دهان شمع ديشب مي جست
ناگاه سپيده دم زبانش شکست
سررشته به پايان شد و تابش بنماند
روزش به شب آمد و بروزم بنشست
ما هم که رخش روشني خور بگرفت
گرد خط او دامن کوثر بگرفت
دلها همه در چاه زنخدان انداخت
و آنگه سر چاه را به عنبر بگرفت
تا ناله بلبلم به گوش آمده است
دل با سر عيش ناي و نوش آمده است
رگ از تن خشک چنگ برخاسته است
خون در تن جام مي بجوش آمده است
با لعل لبت شراب را مستي نيست
با قد تو سرو را به جز پستي نيست
ما را دهن تو نيست مي پندارد
با آنکه به يک ذره دراو هستي نيست
در معرض رويت قمر آمد به شکست
در رشته لعلت شکر آمد به شکست
موي تو ز بالا به قفا باز افتاد
ناگاه سرش بر کمر آمد به شکست
با آنکه دو چشم شوخ او عربده جوست
در شوخي و دلبري خم ابروي اوست
بالاي تو چشم است که مي يارد گفت
با دوست که بالاي دو چشمت ابروست
آن يار که بي نظير و بي مانند است
عقل و دل و جان به عشق او دربند است
در يک نظر از مقام عالي جان را
بر خاک نشاند و جان بدين خرسند است
آورد بهم تير و کمان را در دست
تير آمد و در خانه خويشش بنشست
آمد به سر تيرکمان خانه فرو
انصاف که نيک از آن ميان بيرون جست
ديشب سر زلف يار بگرفتم مست
کز دست من دلشده چون خواهي رست
گفتا که شب است دستم از دست بدار
تا با تو نگيردم کسي دست به دست
قسمم همه درد است و دوا چيزي نيست
در سينه به جز رنج و عنا چيزي نيست
درد است گرفته سر و دستم در دست
دردا که به جز درد مرا چيزي نيست
مقصود ز احسان درم و دينار است
چندم دهي اميد که زر در کار است؟
از بخشش اگر وعده اميد است تو را
اميد به دولت شما بسيار است
اين اشک گريز پا که خوني من است
در خون من از عين زبوني من است
با اينهمه کز چشم من افتاد، دلم
با اوست که يار اندروني من است
گل بين که ز عندليب بگريخته است
با دامن با قلي در آميخته است
بگذشته ز سحبان سخني چون بلبل
وز دامن باقلي در آويخته است
شاها ز تو چشم سلطنت را نور است
در سايه چتر تو جهان معمور است
المنة لله که عدو مقهور است
بر رغم عدوي تو ولي منصور است
چون در سر زلف تو صبا مي پيچد
سوداي وي اندر سر ما مي پيچد
چون زلف تو عقل سر پيچيد از ما
درياب که عمر نيز پا مي پيچد
خالت که بر آن عارض مهوش زده اند
يارب که چه دلربا و دلکش زده اند
اي بس که در آرزوي رويت خود را
چشم و دل من بر آب و آتش زده اند
سيمين ز نخت که جان از آن بنمايد
سيبي است که دانه از ميان بنمايد
در خنده بار دانه ماند لب تو
کز دانه لعلش استخوان بنمايد
گل افسري از لعل و گهر مي سازد
زر دارد و اين کار به زر مي سازد
يک سفره برآراست به صد برگ و نوا
درياب که سفره سفر مي سازد
اين عمر نگر چه محنت افزاي آمد
وين درد نگر چه پاي برجاي آمد
درد از دل و چشم من به تنگ آمده بود
کارش چو به جان رسيد در پاي آمد
در وصف لبت نطق زبان بسته بود
پيش دهنت پسته دهان بسته بود
ابروي تو آن سياه پيشاني دار
پيوسته به قصد سرميان بسته بود
آن را که مي و مطرب دلکش باشد
در موسم گل چرا مشوش باشد
گل نيست دمي بي مي و مطرب خالي
ز آنروي هميشه وقت گل خوش باشد
گل زر به کف و شراب در سر دارد
در گوش ز بلبل غزلي تر دارد
خرم دل آن کسي که چون گل به صبوح
هم مطرب و هم شراب و هم زر دارد
چون قسم تو آنچه عدل قسمت فرمود،
يک ذره نه کم شود نه خواهد افزود،
آسوده ز هر چه نيست مي بايد زيست
و آزاد ز هر چه هست مي بايد بود
دي سرو به باغ سرافرازي مي کرد
سوسن به چمن زبان درازي مي کرد
در غنچه نسيم صبحدم مي پيچيد
با بيد و چنار دست بازي مي کرد
زلف سيهت که بر مهت مي پويد
در باغ رخت سنبل و گل مي بويد
بر گوش تو سر نهاده و اندر گوشت
احوال پريشاني ما مي گويد
هر لحظه ز من ناله نو مي خيزد
پيري ز تنم خرابه اي انگيزد
پوسيده شده است خانه آب و گلم
هر جا که نهم دست فرو مي ريزد
جان در طلب رطل گران مي گردد
تن بر سر بازار مغان مي گردد
مسواک به عهدم نرسيده است به کام
تسبيح ز دست من به جان مي گردد
زلف تو همه روز مشوش باشد
خال تو از آن روي بر آتش باشد
چشم خوش بيمار تو در خواب خوش است
بيمار که خواب خوش کند خوش باشد
ترکم که مهش به پيش زانو مي زد
با شاه فلک به حسن پهلو مي زد
دل مي طلبيد و من بر ابرويش دل
مي بستم و او گره به ابرو مي زد
. . . م که هميشه آب خود مي ريزد
افتاده ز پا، وز آن نمي پرهيزد
بر پاي کنش به دست خويش از سر لطف
اي يار، که از دست تو بر مي خيزد
سلمان، زر و اسب و کار و بارت بردند
سرمايه روز و روزگارت بردند
بعد از همه چيز داشتي وقتي خوش
آن وقت خوشت نيز به غارت بردند
اي خواجه دواي درد ما کي باشد؟
وين وعده و انتظار تا کي باشد؟
گويند که آخرين دوا کي باشد
راضي شدم آخر آن دوا کي باشد؟
از شمع جمال تو دلم تاب کشد
از جام لبت خرد مي ناب کشد
اين مردمک ديده تر دامن من
تا چند ز چاه ز نخت آب کشد؟
روزي که سمن بر لب جو بررويد
خرم دل آنکس که لب جو جويد
از مطرب آب بشنود ناله که او
بر رود خوشک ترانه اي مي گويد
سوز تو جگر کباب مي گرداند
اندوه تو دل خراب مي گرداند
از حسرت مجلس تو ساقي شب و روز
در چشم پياله آب مي گرداند
دستت چو به کارد کلک را بتراشيد
داني سر انگشت تو چون بخراشيد؟
چون گوهر مواج کف و گل بودند
تيغت ز تحير سر انگشت گزيد
ديشب که نگار دلستان مي رقصيد
با او به موافقت جهان مي رقصيد
هر دم به هواي او دلم بر مي جست
هر لحظه بياد او زمان مي رقصيد
بر زلف تو چون باد وزيدن گيرد
از هر طرفي مشک وزيدن گيرد
چون در لبت انديشه باريک کنم
خون از رگ انديشه چکيدن گيرد
دل با رخ تو سر تعشق دارد
چون سوختگان داغ تشوش دارد
در وجه رخ تو جان نهاديم نه دل
کان وجه به نازکي تعلق دارد
يک زخم غمت هزار مرهم ارزد
خاک قدمت تاج سر جم ارزد
چشم تو سواد ملک حسن است از آنک
يک گوشه به ملک هر دو عالم ارزد
خواهم که مرا مدام آماده بود
جام و مي و شاهدي که آزاده بود
چندان بخورم باده که چون خاک شوم
اين کاسه سر هنوز پر باده بود
ز آن رو که هوا، بوي خوشت مي گيرد
دل را دمي از باد هوا نگريزد
بر باد هوا بيد به بويت ارزد
در پاي صبا شمع به عشقت ميرد