اي صبحدم چه شد که گريبان دريده اي
وي شب چه حالتي است که گيسو بريده اي
از ديده زمانه روان است جوي خون
اي ديده زمانه بگو تا چه ديده اي
اي اشک گرم رو خبري بازده ز دل
تا چيست حال او که بدين رو دويده اي
اي آفتاب لرزه فتادست بر دلت
آخر چه ديده اي که چنين دل رميده اي
اي آسمان تو جامه کبود از چه کرده اي
آري مگر تو نيز مصيبت رسيده اي
اي پرچم از براي چه سرباز کرده اي
وي سنجق از براي که گيسو بريده اي
مرغان باغ ناله و فرياد مي کنند
اي باغبان چه موجب فرياد ديده اي
گل جامه پاره مي کند آخر بپرس ازو
کز باد صبحدم چه حکايت شنيده اي
ديدي چه کرد چرخ ستمکار و اخترش
نامش مبر چه چرخ مه چرخ و مه اخترش
بر خاک ريخت آن گل دولت که باغ ملک
با صد هزار ناز بپرورد در برش
افشانده خاک بر سر خورشيد انورست
گردون که خاک بر سر خورشيد انورش
آن شد که بود در قدح روزگار نوش
زهر هلاهل است کنون قند عسکرش
شد خار و خاره بستر آن سرو نازنين
کازار مي رسيد ز ديباي ششترش
بگريست تخت بر مملکت شاه تاج بخش
کاورد فخر افسر شاهي به گوهرش
خط عذار بر ورق حسن او تمام
ننوشته ريخت دست اجل خاک بر سرش
در خون لاله ام که چرا در چنين عزا
باشد سر پياله و سوداي ساغرش
شد سرد و تيز بر دل و بر چشم روزگار
هم آب روي دجله و هم باد نوبهار
در ديده مي نيايد از اين آب جز سرشک
بر دل نمي نشيند از اين باد جز غبار
در کوه سنگ دل نگر از چشمه هاي او
آب روان، روان شده در روي مرغزار
مسکين بنفشه بر سر زانو نهاده سر
با جامه کبود پريشان و سوگوار
افکندي اي سپهر سواري که مثل او
در عهد گردش تو نيفتاد يک سوار
چرخ پلنگ رنگ نبيند نظير او
شيري به روزگار و هژبري به روزگار
اي شوخ ديده بر سر خاکش به خون دل
چندانکه آب در جگرت هست اشک بار
گردون به دود حادثه عالم سياه کرد
ايام خاک بر سر خورشيد و ماه کرد
صبح اين خبر به نوحه ز مرغ سحر شنيد
از تاب سينه زد نفسي سرد و آه کرد
پوشيد آفتاب پلاس سياه شب
از کهکشان و سنبله ترتيب کاه کرد
باد اجل چراغ امل را فرو نشاند
وز دود آن چراغ جهاني سياه کرد
اي چرخ بي حيا به چه چشم و کدام روي
خواهي به روي خسرو ايران نگاه کرد
بايست ياد کردنت آن لطف وسيعها
کاندر مدار کار تو دلشاد شاه کرد
اي چرخ چار بالش خورشيد بهر کيست؟
عيسي چو رفت صدر جنان تکيه گاه کرد
چندان گريست مردم ازين غم که چون حباب
اختر به آب ديده مردم شناه کرد
اي يوسف اميد بناکام بايدت
از تخت جاه روي سوي تخت چاه کرد
کو خسروي که بود جهان در امان او
پيوسته بود جان جهاني به جان او
کو صفدري که روز دغا خصم شوم پي
مي جست همچو تير ز دست و کمان او
کو آن عنان گراي که کوه گران رکاب
جستي کران ز صدمه گرز گران او
آن نامور کجاست که دارد بر آسمان
روي قمر هنوز نشان سنان او
گويي چگونه کرد دل نازنين شاه
ناگاه تحمل خبر ناگهان او
چرخا پياده رو به درگاه مير
کافتاد شهسوار جهان پهلوان او
اي مرغ نوحه گر شو و اي ابر به خون گري
بر قامت چو نارون ناروان او
دزد وفات گنج حياتش چگونه برد
کو بخت هوشيار که بد پاسبان او
اي دل جهان محل ثبات و قرار نيست
دست از جهان بدار که او پايدار نيست
زنهار زينهار مخواه از اجل که او
کس را درين سراچه به جان زينهار نيست
مستظهري به مرتبه و اختيار خويش
هيچت ز رفتن دگران اعتبار نيست
دنيا چو شاهدي است کناري گزين از او
کز شاهدان خلاصه بجز از کنار نيست
صبر و تحمل است و رضا چاره با قضا
تدبير اين قضيه برون زين سه چار نيست
در حيز وجود همانا نيامدست
آن سينه کز خدنگ مصايب فگار نيست
بنشين بر آستان رضا چون به هيچ باب
ما را درون پرده تقدير بار نيست
ما بندگان و اوست خداوندگار ما
با کار او مرا و تو را هيچ کار نيست
سرو ار فتاد ظل چمن مستدام باد
در گر شکست بحر عدن با نظام باد
گر کوکب منير فروشد ز آسمان
خورشيد آسمان سعادت مدام باد
خورشيد عمر شه ايلکان گر زوال يافت
ظل امير شيخ حسن بر دوام باد
تا روزگار منزل اندوه سختي است
دلشاد و شاه جم عظمت شاد کام باد
چونانکه اقبوقا ايلکان راست يادگار
سلطان اويس ولي و قايم مقام باد
تا روز حشر بر سر واماندگان او
ظل ظليل جاه شما مستدام باد
آن سر و قد که گشت تابوت تخته بند
قدرش درخت روضه دارالسلام باد
روزي هزار بار ز انفاس قدسيان
بر تربتش نثار درود و سلام باد