سيل حادثه

بر سراي کهنه دلگير دنيا دل منه
رخت جان بردار و بار دل درين منزل منه
ساحل درياي جان آشوب مرگ است اين سراي
هان بترس از موج دريا بار بر ساحل منه
حادثه سيل است خيل افکن گذارش بر جهان
بر گذار سيل خيل افکن بناي گل منه
در جهان انديشه اي بنياد کردن باطل است
هيچ بنيادي برين انديشه باطل منه
کودکي بس جاهل است اين نفس بازيگوش تو
شيشه دل در کف اين کودک جاهل منه
چون ز دنيا اهل دنيا راست دل سوي يسار
گر تو از اهل يميني بر يسارش دل منه
سالها چون ديده در هر گوشه اي گرديده ام
جز درون ديده مردم کافرم گرديده ام
هيچ نقدي در خلاص بوته عالم نماند
هيچ نوري در چراغ دوده آدم نماند
خرمي از تنگي دل بر جهان آمد به تنگ
آنچنان کاندر همه عالم دلي خرم نماند
روضه جان از سپر غمهاي شادي تازه بود
ناگه از بادي سپر افکند و غير غم نماند
ماه را گو روي درکش کاسمان را مهر نيست
صبح را گو دم مدم کآفاق را همدم نماند
زهر خند اي صبح چون بر جام گردون نوش نيست
خون گري اي ابر چون در چشم دريا نم نماند
آسمانا از کف خورشيد جام سلطنت
بر زمين زن زآنکه جام سلطنت را خم نماند
آفتابا در خم نيل فلک زن جامه را
خاصه کت همسايه اي چون عيسي مريم نماند
روزگارا طاق ايوان فلک در هم شکن
طاق ايوان گو ممان چون کسري عالم نماند
گر بگريد تاج و سوزد تخت کي باشد بعيد
بر زوال دولت سلطان اعظم بوسعيد
آسمان از جبهه، اکليل مرصع برگرفت
ترک گردون اندرين ماتم کلاه از سر گرفت
زهره همچون خنک گيسوهاي مشکين باز کرد
پس بناخن چهره بخراشيد و زاري در گرفت
آسمانش تخته تابوت از مينا بساخت
آفتابش پايه صندوق در گوهر گرفت
فرش سلطان چون بگسترد آسمان در عرش نعش
حامل عرش اندر آمد نعش سلطان درگرفت
روح پاکش از مغاک خاک بر افلاک رفت
همچنان از گرد ره رضوانش اندر برگرفت
واي از اين حسرت که بوم شوم عنقا طعمه کرد
آه ازين آهو که گور مرده شير نر گرفت
پشت ملک جم ز بار تعزيت خم خواست شد
راستي را هم براي آصف جم راست شد
تا شهنشاه جهان ملک جهان بدرود کرد
ملک و دين را تا ابد امن و امان بدرود کرد
بود از آن جان و جهان جان جهاني در امان
يعني اين جان جهان جان و جهان بدرود کرد
روز خاور گوسيه شو کافتاب خاوري
رفت و تا صبح قيامت خاوران بدرود کرد
اردشير شير دل اسکندر گيتي گشا
افسر دارا و تخت اردوان بدرود کرد
لشکر ديوان ز هر سو سر برآرند اين زمان
چون سليمان دار ملک انس و جان بدرود کرد
زهره گر نيکو زني در مجلسش بر رود زن
رود را آن نيک زن تا جاودان بدرود کرد
لشکر ديوارچه چون مور و ملخ صف در صف است
هيچ باکي نيست چون خاتم به دست آصف است
در عزايت خسروا آيينه مه تار باد
وز فراقت ناله هاي زير زهره زار باد
رايت پيروزي افلاک نيل اندود گشت
خنجر شنگرفي مريخ در زنگار باد
اي ز تخت سلطنت در کنج غاري تخته بند
تا قيامت صدق صديقت يار غار باد
روضه خاکت که دارد تازه سروري در کنار
از ورود نفحه فردوس پر انوار باد
ملک و دين را گر چه مستظهر به ذاتت بوده اند
تا قيامت ذات پاک خواجه استهظار باد
گر سليمان رفت آصف حاکم ديوان اوست
موسي ار بگذشت خضرش وارث اعمار باد