در لافتي

اي زمينت آسمان عالم بالا شده
در هوايت آسمان چون ذره اندر وا شده
در هواي بارگاهت عقل و دين جان يافته
در فضاي پيشگاهت جان و دل والا شده
باد صحبت خاک غيرت بر رخ جنت زده
گرد فرشت آب روي عنبر سارا شده
سدره ات مر سالکان را بيت معمور آمده
حلقه ات فردوسيان را عروة الوثقي شده
هر کجا در باب فضلت عقل فصلي خوانده است
انس و جان گوياي آمنا و صدقنا شده
گر تو دريايي چه داري کان رحمت در کنار
ور تو کاني کي بود کان معدن دريا شده
لطف و فضل و رحمت حق در لبت جا يافته
آفتاب آسماني در دلت پيدا شده
طاق محراب تو رشک قاب قوسين آمده
نور ماه قبه ات ياقوت اوادني شده
آفتاب کبريا درياي در لافتي
فخر آل مصطفي مخصوص نص هل اتي
آنکه چوگان مروت در خم چوگان اوست
لاجرم گوي فتوت در خم چوگان اوست
شرع بر مسند نشسته عقل تمکين يافته
جهل دست و پا شکسته فتنه در زندان اوست
باب شهر علم مي خوانندش اما نزد عقل
عالم علم است گر چه عالم علم آن اوست
هر کجا در علم وحدانيت او جلوه کند
آستانش لامکان روح الامين دربان اوست
با همه رفعت که دارد آسمان چون بنگري
گوشه اي از گوشه هاي گوشه ايوان اوست
خاطر ما وصف ذاتش چون تواند گفت چون
ناطقه مدهوش و دل سرگشته، جان حيران اوست
آنکه ذات او مقدم بر وجود عالم است
بهر ايجاد وجود او وجود آدم است
اي برابر کرده ايزد با خليلت در وفا
آيت «يوفون بالنذر» است بر حالت گوا
بوده با ايوب همسر درگه صبر و شکيب
گشته با جبريل همره در ره خوف و رجا
نوح اگر در شکر او عبدا شکورا گفت، گفت
از برايت سعيکم مشکور اندر هل اتي
ور به طاعت گفت عيسي را واوحينا به
در يقيمون الصلوة آمد تو را از حق ندا
ور به عزت مصطفي را در ولايت برکشيد
کرده منزل بهر اعزاز تو نص انما
مي کنم اقرار و دارم اعتقاد آنکه نيست
در ره دين رهبري همچون تو بعد مصطفي
وز زبان روح گفته با محمد کردگار
لافتي الا علي لا سيف الا ذوالفقار
کنيتت مرغان طوبي صد ره از بر کرده اند
مدحتت کروبيان عرش دفتر کرده اند
فهم و همت مشکلات راه دين پيموده اند
دست و طبعت سيم و زر را خاک بر سر کرده اند
قدرتت را شرح در فصل سلاسل خوانده اند
قوتت را وصف اندر باب خيبر کرده اند
يک مثالث در ولايت روي و موي قنبر است
کز سواد گيسويش شب را معطر کرده اند
درج دانش را دلت درياي معني ديده اند
آفرينش را کفت فهرست دفتر کرده اند
چون علم بر آستين بگرفته اندر شرع و دين
تا ز جيب جبهه ات تقدير سر بر کرده اند
ختم شد بر تو ولايت چون نبوت بر رسول
شير يزدان ابن عم مصطفي زوج بتول
اين منم در خطه دل عالم جان يافته
وين منم در عالم جان ملک ايمان يافته
اين منم با خضر بعد از مدت راه دراز
در سواد رحمت تو آب حيوان يافته
اين منم با يوسف از چاه بلا بيرون شده
پس چو عيسي زينت خورشيد تابان يافته
اين منم از بعد چندين التماس از لطف حق
ملکتي زيباتر از ملک سليمان يافته
اين منم در بارگاه مقتداي جن و انس
با قصور عجز خود را منقب خوان يافته
اين منم بر آستان فخر آل مصطفي
رتبت حساني و مقدار سلمان يافته
حجت قاطع امام حق اميرالمؤمنين
بحر دانش کان مردي لطف رب العالمين
تا که در درياي مدحت آشنايي مي کنم
هر چه نه مداحي توست آن ريايي مي کنم
آرزوي مدحتت داريم و در بحري چنان
با چنين طبعي نه آخر بي حيايي مي کنم
ما ز راه افتادگان واله سر گشته ايم
از ولايت التماس رهنمايي مي کنم
تا مگر خود را به منزل در رسانم از درت
بر اميد توشه راهي گدايي مي کنم
با همه ملک گدايي تا گدايت گشته ام
بر سر شاهان عالم پادشاهي مي کنم