داغ نيستي

کوس رحيل مي زند اي خفته ساربان
برخيز و زود رو که روان است کاروان
هستي طمع مدار که با داغ نيستي
کس در نيامدست به دروازه جهان
صاف فلک مجوي که درد است در عقب
نوش جهان منوش که نيش است در ميان
امن از جهان مخواه که مير اجل درو
هرگز نداده است کسي را به جان امان
دادي اگر چنانک تو ديدي زمان کس
اول زمان پادشه آخرالزمان
داراي عهد شيخ حسن آفتاب ملک
کو بود خسروان جهان را خدايگان
شاه جهان ملول شد و از جهان برفت
عالم به همه برآمد و او از ميان برفت
افلاک را خيام و سراپرده برکنيد
زين پس خيام و پرده سرا را چه مي کنيد
خورشيد بارگاه شرف رفت ازين سرا
آتش به بارگاه و سراپرده در زنيد
خورشيد ملک رفت به خاک سيه فرو
خاک سياه بر سر گردون پرا کنيد
اين طاق اطلس از سر افلاک برکشيد
خورشيد را پلاس سيه در بر کنيد
زين پس عطارد ار بنهد دست بر قلم
دست عطارد و قلمش خرد کنيد
دندان صبح اگر بنمايد به خنده روي
دندانهاش يک به يک از کام برکنيد
اي دل نه سنگ خاره اي آخر فغان کجاست؟
وي شوخ ديده چشم سرشک روان کجاست؟
شهري است پر ز حسرت و غم، شهريار کو
کاري است بس خراب، خداوندگار کو
هفت اختر و چهار گوهر در مصيبت اند
وا حسرتا خلاصه هفت و چهار کو
شاهي که از لطافت و پاکي همي نشست
ز آب حيات بر دل پاکش غبار کو
امروز کار دولت و روز اميد بود
آن روز خوش کجا شد و آن روزگار کو
آن تخت و تاج و سلطنت و ملک را چه شد
و آن قدر و جاه و مرتبه و اعتبار کو
امروز مير بار ندادست حال چيست؟
از مير پرس ولي مير بارکو
واحسرتا که رشته دولت گسسته شد
پشت امل ز بار مصيبت شکسته شد
رسم امارت از همه عالم براوفتاد
تاج سعادت از سر گردون دراوفتاد
هر بار افسري ز سر افتاد ملک را
دردا و حسرتا که ازين پي سر اوفتاد
سر مي کشيد بر فلک از قدر و اعتبار
بگذشت سر ز چرخش و در چنبر اوفتاد
تا شاه سر به بالش رحمت نهاد باز
بيمار گشت دولت و بر بستر اوفتاد
در خطبه دي خطيب مگر نام او نيافت
دستار بر زمن زد و از منبر اوفتاد
دير است که او ستاد اجل دام مي نهاد
در دام او شکار چنين کمتر اوفتاد
نيک اخترا چه واقعه بودت که ناگهان
از گردش ستاره شوم اختر اوفتاد
تدبير و چاره چيست درين درد غير صبر
چون بود بودني چه توان کرد غير صبر
برخاست مير و حضرت سلطان نشسته است
داود اگر برفت سليمان نشسته است
گر شاه و شاهزاده قباد از جهان برفت
نوشيروان عهد در ايوان نشسته است
جمشيد روزگار علي رغم اهرمن
در بارگاه ملک به ديوان نشسته است
خسرو ز تخت رفته و شاه جهان اويس
بر جايگاه خسرو ايران نشسته است
او سايه عنايت حق است و مملکت
در سايه عنايت يزدان نشسته است
امروز در بسيط زمين نيست داوري
ور هست داور دوران نشسته است
اي يوسف زمان بنشان اين غبار غم
کان بر درون سينه اخوان نشسته است
جاويد مان و دل مکن از کار رفته تنگ
کو در جوار رحمت رحمان نشسته است
دست فنا ز دامن ملکت بعيد باد
بادا روان روشن شاه سعيد شاد