جام صبوح مي دهد نور و صفاي صبحدم
گويي آفتاب وش نور فزاي صبحدم
صبح رسيد و مي رود يکدمه اي که حاضر است
از مي و چنگ ساز کن برگ و نواي صبحدم
خاست هواي صبحدم جان به تن پياله ده
هان که پياله مي دهد جان به هواي صبحدم
جلوه کنان عروس صبح آمد و مي دهد افق
از زر مغربي خور روي نماي صبحدم
صبح سفيد اطلسي ساخت قباي آسمان
ساز چو من به عکس مي لعل قباي صبحدم
پيش که آهوي فلک را سنبل شب چرا کند
زلف غزال ما نگر نافه گشاي صبحدم
آن مي خور شعاع ده در دل شب که اين نفس
صبح رسيد و مي رسد خود ز قفاي صبحدم
باد فداي مهوشي جان و دلم که دل درو
ديد صفاي صبح را يافت وفاي صبحدم
بس که ز شرم عارضت چهره صبح ريخت خون
دامن خاک پر ز خوي کرد حياي صبحدم
صبح نمود نعل مه نعل بهاش در دل است
از زر و جام لعل ده نعل بهاي صبحدم
صبح به صدق و روشني هست چو راي پادشه
لاجرم آفتاب شد تابع راي صبحدم
در دل من زمان زمان مهر و وفاي تازه بين
هر نفسم چو صبحدم صدق و صفاي تازه بين
در دل تنگ عاشقان هر نفس از هواي او
ز آمد و شد که مي کند باد هواي تازه بين
تازه شدست زخم من باورت ار نمي کند
بر دل ريش من بيا زخم جفاي تازه بين
مي گذرد خيال او روز شبم به چشم و دل
بر طبقات چشم و دل هان پي پاي تازه بين
قصه عيسوي کهن گشت کنون به تازگي
عارض نازکش نگر روح فزاي تازه بين
از قبل لبش دهد ديده گهر به دامنم
دامن من زمان زمان پر ز عطاي تازه بين
ماه چو ديد عارضش چشمه مهر خواندش
بر لب چشمه اش دمان مهر گياي تازه بين
ساقي بزم در خزان جام بلور باده را
ز اطلس لعل دم به دم داده قباي تازه بين
بلبل اگر نمي کند ناله به روي گلرخي
نغمه نو سماع کن نغمه سراي تازه بين
مدح و ثناي شاه شد ورد زبان و خاطرم
روضه خاطر مرا ورد و ثناي تازه بين
صبح چو مطرب مغان راه و نواي نوزند
گوشه نشين ز راه خود گردد و راي نوزند
جور شود پديد در پرده روح بر قدح
چون گل روي ساقيان عکس صفاي نوزند
کسوت عکس مه کهن شد ز جمال نوبتم
نوبت حسن بعد ازين مه ز براي نوزند
روزه نمي گشايد ار زاهد روزه دار را
بر سر کاسه هاي مي چنگ صلاي نوزند
چرخ دو تاست بس کهن نيست نوايي اندرو
کو صنمي که بهر ما ساز سه تاي نوزند
تازه کند زمان زمان عيش کهن ميان جان
ناي که هر نفس چوني دم ز هواي نوزند
آن دف دستيار کو حلقه بگوش مطرب است
مطرب بزم هر نفس از چه قفاي نوزند
زهره ز رشک عود را بر سر آتش افکند
عودي شکرين سخن چونکه نواي نوزند
باده به ياد حضرتي نوش که قدر همتش
زان سوي خيمه فلک پرده سراي نوزند
آنکه برون ازين کهن طاق سما به صد درج
همتش از علو خود طاق نماي نوزند
خيز و کليد صبح بين قفل گشاي زندگي
جرعه مي به خاکيان داده صفاي زندگي
پيش که خشت زر زند روز ز جرعه خاک را
گل کن از آنکه مي نهد صبح بناي زندگي
روز و شب آب زندگي جوي ز چشمه قدح
هيچت اگر به فصل دي هست هواي زندگي
آتش دي مهي بدم همچو مسيح زنده کن
ز آب حيات چون خضر جوي بقاي زندگي
واسطه اي است ساقيه جلوه ده عروس زر
آينه اي است جام مي روي نماي زندگي
آتش زود مير را خاک سيه بر سر است
آتش آب رز طلب عمر فزاي زندگي
شمع حيات مي کشد باد خزان و مي زند
بر دل و بر دماغ جان باد هواي زندگي
عشرت و عيش روح را برگ و نواست چنگ و ني
بر دل و بر هواي جان باد و هواي زندگي
ياد سکندر زمان مي خور و زنده مان که خضر
آب حيات در جهان خورد براي زندگي
آينه جمال جان چيست لقاي روي تو
آينه اي نديده ام من به صفاي روي تو
برگ گل است در جهان کو به رخ تو اندکي
ماند و گر نماند او باد بقاي روي تو
مي رود آفتاب وش خلق چو سايه در قفا
رخ بنماي تا خورد خلق قفاي روي تو
ز آب و هواي روي تو يافته اند زندگي
جان و دل من اي خوشا آب و هواي روي تو
در دو جهان به جان تو را خلق همي خرند و من
هر دو جهان نهاده ام نيم بهاي روي تو
ديد مشاطه روي تو آينه داد رونما
آينه کيست تا بود روي نماي روي تو
روي مبارک تو تا در دل من گرفت جا
در دو جهان مرا کسي نيست بجاي روي تو
روي تو ديد چشم من در پي ديده رفت دل
هست گناه چشم من نيست خطاي روي تو
حد گدايي درت نيست مرا که روز و شب
ماه و خورند بر فلک هر دو گداي روي تو
تا نرسد به روي تو چشم حسود دم به دم
فاتحه خواند و مي دمد صبح براي روي تو
چون به ربيع روي ابر از کف پادشاه ما
در عرق است دم به دم گل ز حياي روي تو
من چه شود اگر شوم کشته براي چون تويي
صد چو من از فنا شود باد بقاي چون تويي
جور تو هست دولتي کان نرسد به چون مني
کي به کسي چو من رسد جور و جفاي چون تويي
عشق همان قدس دان قله سر نشيمنش
تا به سر که درفتد ظل هماي چون تويي
نيست سري که نيست آن منزل سر عشق تو
قطع منازل چنين هست به پاي چون تويي
بر سر کوي عاشقي شاه و گدا يکي بود
پادشهي کند کسي کوست گداي چون تويي
چشم خوشت به يک نظر بيش هزار جان دهد
چون کم ازين قدر بود فيض عطاي چون تويي
از گل روي نازکت پرده چرا کشد صبا
کيست که تا بود صبا پرده گشاي چون تويي
گر ندهم به عشق تو جان نه ز قدر جان بود
زان ندهم که دانمش نيست سزاي چون تويي
اي که چو عمر در خوري خون مرا چه مي خوري
خون نخورم که خون من نيست خوراي چون تويي
خود نبود جفا روا خاصه بر آنکه او بود
بنده شاه مي زند لاف هواي چون تويي
چند کشند اهل دل بار بلاي آسمان
خود به کران نمي رسد جور و جفاي آسمان
ژنده خويش را به از اطلس آسمان نهم
تا ز طمع نبايدم گشت گداي آسمان
پوشش من مبين ببين نفس مجردم که من
مي نخرم به نيم جو سبز قباي آسمان
من که گليم فقر را ساخته ام رداي فقر
گردن من چرا کشد بار رداي آسمان
ملک قناعتم اگر زانچه مدد دهد به نقد
باز دهم به آسمان جنس عطاي آسمان
دل به سراي آسمان هيچ فرو نيايدم
کاش که آمدي فرو کهنه سراي آسمان
باني دهر ز آسمان خانه فقر به نهد
گر چه ز خشت سيم و زر ساخت بناي آسمان
نقد کمال مي کند بر در خاکيان طلب
راست از آن نمي شود پشت دو تاي آسمان
اشک من است هر دمي غسل ده تن زمين
آه من است هر شبي قلعه گشاي آسمان
قاضي چرخ مي زند بي گنهم ز خود برون
من چه کنم نهاده ام تن به قضاي آسمان
من ز جفاي آسمان بر در شاه مي روم
کاهل زمانه را درش هست بجاي آسمان
اوست خدايگان دين خانه خداي مملکت
حسن طراز مملکت عدل فزاي مملکت
ملک چه قيمت آورد در نظر جلال او
نعل سم سمند او هست بهاي مملکت
منصب و عزت شهان مملکت است و شاه را
عزت و منصبي دگر هست وراي مملکت
حضرت کبرياي او ملک دوام سلطنت
ذات ملک لقاي او اصل بقاي مملکت
آنکه به دور حکم او ديد مهندس فلک
زان سوي ملک آسمان حد سراي مملکت
شام منير پرچمش صبح نماي سلطنت
شمع ضمير روشنش راهنماي مملکت
اي که ز حفظ عدل تو مملکت است در امان
ور نکند دمي مدد عدل تو واي مملکت
بست عروس ملک را با تو نکاح سر مدي
با تو قضاي او بود هم به رضاي مملکت
مملکت است بر دعا داشته دست بهر تو
زانکه دعاي جان تو هست دعاي مملکت
از همه رنج مملکت برد پناه بر درت
راستي آنکه بيش ازين نيست دواي مملکت
اي لمعات خنجرت صاعقه راي معرکه
نيزه دل شکاف تو قلب گشاي معرکه
خصم تو را سر شغب هست و ليک نيستش
دستگه معارضه با تو و پاي معرکه
خانه عمر دشمنان گشت خراب هر کجا
شاه به خشت آهنين ساخت سراي معرکه
تير تو بر عدوت گشت همچو که بوم شوم پي
در صف دوستان تو هست هماي معرکه
داد به کاسه هاي سر تيغ تو طعمه اي و دان
کوس تو هر کجا که زد بانگ صلاي معرکه
بيخ عدو به تيغ زن زانکه بود مجامله
در همه جا به جاي خود جز که به جاي معرکه
برق شعاع خنجرت کوه شکاف روز کين
موج سواد لشکرت بحر نماي معرکه
گشته صرير کلک تو فتنه نشان مملکت
بوده خروش کوس تو هوش رباي معرکه
جام طرب به دوست ده تيغ به خورد دشمنان
کان ز براي مجلس است وين ز براي معرکه
خاسته گرد لشکرت معرکه را سما شده
فوق سماي اختران رفته همان معرکه
پيش تو در دلاوري روز محاربت بود
شير سپهر کمتر از شير لواي معرکه
موج ز گوهر و زرست بحر عطاي شاه را
سايه فتاد بر فلک چتر علاي شاه را
بر قد قدر او قدر گر به مثل قبا برد
اطلس آسمان سزد وصله قباي شاه را
هيچ تو داني آسمان بهر چه کرد پشت خم
خواست که بوسه اي دهد مسند و پاي شاه را
ماه ز آفتاب ضؤ خواهد و خور زراي تو
خواست که تا گدا بود مايه گداي شاه را
شاه گرفت قاف تا قاف جهان که در جهان
ماهچه آفتاب شد نايب راي شاه را
ساخت هماي همتت زان سوي سدره آستان
باد هميشه در جهان سايه راي شاه را
فسحت ملک توست در مرتبه اي که آسمان
برنتواند آمدن گرد سراي شاه را
مدح تو من نکرده ام ورد زبان که کرده است
حرز وجود خود ملک ورد دعاي شاه را
من ز ثناي حضرتت عاجز و قاصر آمدم
زانکه نيافتم کران بحر ثناي شاه را
صورت طالعت خرد مي نگريست در ازل
يافت به حشر متصل دور بقاي شاه را
بر قدت از بقا قبا دوخت عطاي ايزدي
تا به ابد مبارکت باد قباي ايزدي
از عدوي تو تا به تو هست تفاوت اين قدر
از ظلمات کفر تا نور و ضياي ايزدي
باد قضاي ايزدي متفق رضاي تو
راي تو خود نمي رود جز به رضاي ايزدي
حکم قضاي ايزدي امر تو دارد و کسي
منع نکرد و چون کند امر قضاي ايزدي
در خلوات آسمان ذکر زبان قدسيان
باد دعاي جان تو بعد ثناي ايزدي
پشت و پناه لم يزل باد تو را که در ازل
يافت جمال خلقتت فر و بهاي ايزدي
ملک بقايت از فنا باد مصون که از خدا
ذات ملک لقاي تو يافت بقاي ايزدي
باد هميشه در نظر فکر مبارک تو را
حجره غيب کامد آن پرده سراي ايزدي
خوان عطاي مملکت لطف تو گستريده است
بر سر خوان مرحمت داده صلاي ايزدي
باد فلک غلام تو و آنکه شعارش اين بود
نوبت سلطنت تو را در دو سراي ايزدي