دوستان روز وداع است فغان در گيريد
دل به يکبارگي از جان و جهان برگيريد
شمع خورشيد به آه سحري بنشانيد
وز تف سوز جگر بار دگر در گيريد
نيست جز چرخ بدين راهبر اختر بد
ز آه دل راه بدين چرخ بد اختر گيريد
اختران را تتق اطلس کحلي بدريد
خانه هاشان به پلاس سيه اندر گيريد
اي مه و مشتري و زهري و کيوان در خاک
بنشينيد و به هم تعزيت خور گيريد
بلبلان بر سر اين سرو سهي بنشينيد
هر يکي ناله اي از پرده ديگر گيريد
مردم چشم جهان رفته به خواب است ز اشک
خوابگاهش همه در گوهر احمر گيريد
ديده و چهره بر آن تربت مشکين ماليد
خاک شو نيز يه را در گوهر و زر گيريد
روز عيدست سران تهنيت شاه کنيد
همه بر عادت خود روي به درگاه کنيد
خادمان شاه به خواب است شما برخيزيد
زينت مجلس و آرايش خرگاه کنيد
آن دو هفته مه ما را سر ماه است امروز
از سر مهر فغان بر سر اين ماه کنيد
شاه را عزم حجازست و ره رفتن نيست
مطرب و مويه گر آهنگ بدان راه کنيد
قبله مردمي و کعبه حاجات نماند
حاجيان را به حريم حرم آگاه کنيد
حاجيان بر صف کعبه سيه در پوشيد
تا قيامت همه فرياد و علي الله کنيد
اي بنات فلکي بر سر نعشش تا حشر
مي کند مويه گري زهره شما آه کنيد
عمر کوتاه و درازي اميدش ديديد
بعد از او دست اميد از همه کوتاه کنيد
شهريارا طرف يار فراموش مکن
عهد ياران وفادار فراموش مکن
گرچه باري است گران بر دلت از رفتن من
سخن رفته به يکبار فراموش مکن
عهد و زنهار بسي رفت ميان من و تو
عهد من مشکن و زنهار فراموش مکن
حق بسيار مرا بر تو و بر دولت توست
حق من اندک و بسيار فراموش مکن
اثر راي جهانگير مرا يادآور
سعي اين دست گهربار فراموش مکن
ديده اي حالت بيداري شب هاي مرا
حق اين ديده بيدار فراموش مکن
چار طفلند گرامي تر ازين جان عزيز
آن عزيزان مرا خوار فراموش مکن
نوکران من و اتباع مرا بعد از من
خسته و زار و دل افکار فراموش مکن
امن و آسايش دوران مرا ياد آريد
زيب و آرايش ايوان مرا ياد آريد
بر شما باد که چون باغ بهار آرايد
روي چون تازه گلستان مرا ياد آريد
بر شما باد که چون باد خزاني گذرد
بر چمن دست زرافشان مرا ياد آريد
در مناجات شب تيره چو شمع از سر سوز
رقت ديده گريان مرا ياد آريد
بر سرشک گهري خاک مرا لعل کنيد
به دعاي سحري جان مرا ياد آريد
حالت توبه و تسبيح مرا ياد کنيد
هوس کعبه حرمان مرا ياد آريد
سرو بالاي تو در خاک دريغ است دريغ
زير خاک آن گوهر پاک دريغ است دريغ
دامن پيرهن عمر تو اي يوسف عهد
شده چون دامن گل چاک دريغ است دريغ
ماهرويي چو تو در خاک لحد است و هنوز
مه و خورشيد بر افلاک، دريغ است دريغ
جاي آن بود که جاي تو بود در ديده
اين زمان جاي تو در خاک دريغ است دريغ
اي به خاک لحد و تخته تابوت اسير
سرو آزاد تو حاشاک دريغ است دريغ
اي به صد مرتبه پاکيزه تر از آب حيات
بر دل پاک تو خاشاک دريغ است دريغ
حرم خاک تو غرق عرق غفران باد
خاک پاي تو قرين بر گل و بر ريحان باد
جوهر ذات تو اندر صدف آدم بود
سرو بالاي تو زيب چمن رضوان باد
متواتر قطرات مطر از رحمت فضل
بر سر روضه جنت صفت باران باد
در ترازوي عمل در هم احسان تو را
بر نقود حسنات دو جهان رجحان باد
آفتاب تو اگر گشت نهان از سر خلق
سايه سايه حق شيخ حسن نويان باد
وگر از باد فنا گشت سيه دوده شمع
آفتاب شرف از برج بقا تابان باد
غره صبح سعادت شه و شهزاده اويس
وارث مملکت سلطنت سلطان باد
چار نو باوه دولت که جهان هنرند
ذات تو حد جهان را چو چهار ارکان باد