گر در خيبر به زور بازوي حيدر گشاد
بس که ازين قلعه را سايه حي در گشاد
هان که علي رغم بوم باز همايون ظفر
از طرف چتر شاه بال زد و پر گشاد
آنکه به يک زخم داوبازي نراد برد
مهره پشت عدو مي فکند درگشاد
معدلتش تا فکند ظل هماي امان
ديده نيارست باز پيش کبوتر گشاد
تا در رأفت گشاد راه حوادث ببست
چون کمر کين ببست برج دو پيکر گشاد
گاه به دندان تيغ گاه به انگشت کلک
عقده احوال ملک شاه سراسر گشاد
مفردي از خيل اوست آنکه به تنها شبي
از طرف باختر تا در خاور گشاد
منتهي از راي اوست عقل که از يک نظر
مشکل اسرار نه پرده اخضر گشاد
يک ورق از ذهن اوست آنکه فلاطون نوشت
يک طرف از ملک اوست آنکه سکندر گشاد
بخل و ستم دست و پاي چون زند اکنون که شاه
پاي مخالف ببست دست سخا برگشاد
در سر من مهر او سوزش و سود فکند
شوق رخش آتشي در من شيدا فکند
قامت رعناي خويش کرد نگه زير زلف
فتنه و آشوب در عالم بالا فکند
مصلحت من نهاد دل همه در دامنش
رفت و علي رغم من آن همه دريا فکند
آمد و اول دلم بستد و پيمان شکست
رفت و در آخر گنه در طرف ما فکند
آهوي چيني ز باد بوي دو زلفش شنيد
شد متفرد ز مشک نافه به صحرا فکند
دوش به امروز داد وعده که کامت دهم
آه که امروز باز وعده به فردا فکند
لعل تو در گوش من لؤلؤ لا لا نهاد
لفظ تو از چشم من نظم ثريا فکند
قصد سرم مي کني وين نه به جاي خود است
خاصه که ظل خدا سايه بدانجا فکند
اي مژه و ابروينت تير و کمان ساخته
جان و دل عاشقان هر دو نشان ساخته
صنع جهان آفرين بر فلک حسن تو
پيکر خورشيد را ذره زبان ساخته
آنکه ز هيچ آفريد صورت جسم و روان
سرو روان تو را هيچ ميان ساخته
از سر کويت صبا مجمره گردان شده
وز خم زلفت شمال غاليه دان ساخته
از رخ تو حسن را آمده وجهي به دست
صورت اسباب خود جمله بر آن ساخته
ما به تو مشغول و تو فارغ از احوال ما
ما نگرانيم و تو با دگران ساخته
در غم هجرم جهان سوخت و راضي شدم
گر به غمم مي شود کار جهان ساخته
ز آتش رويت چو شمع چند بود سوخته
آنکه بود مدح شاه ورد زبان ساخته
مي دهدم هر سحر بوي تو باد شمال
زنده همي داردم جان به اميد وصال
چون ز تن من نماند هيچ ندانم که چون
پي به سر آرد مرا در شب تاري خيال
خاک سر کوي توست همدم باد بهشت
آتش رخسار توست بر رخ آب زلال
با گل رخسار تو گل نگشايد نقاب
با مه ديدار تو مه ننمايد جمال
قصه ما شد دراز در غم آن قد و موي
خانه دل شد سياه در غم آن زلف و خال
تاب فروغ رخت ديده کي آرد کزان
طاير انديشه را سوخت چو پروانه بال
بي مه ديدار تو ديده ز خود در حجاب
بي لب شيرين تو تن ز روان در ملال
مي شود از روي تو ماه فلک منفعل
مي برد از راي تو شاه سپهر انفعال
آنکه رقيب زمان دولت بيدار اوست
وانکه طبيب جهان خامه بيمار اوست
چشم و چراغ ظفر تيغ جهانگير او
پشت و پناه جهان عدل جهان دار اوست
جست قضا داوري از پي کار جهان
عقل بدو اقتدا کرده که اين کار اوست
تا ز در طالعش کسب سعادت کند
کرده گرو مشتري خامه به بازار اوست
نام شهنشه کند سکه ؤ زر بر جبين
زان زده کارش به زر دولت دينار اوست
اي که غلام تو گشت خسرو سيارگان
صبح گواهي به صدق داده که اقرار اوست
صفه قدر تو راست منزلتي از شرف
دايره آفتاب شمسه ديوار اوست
مرکز جاه توراست مرتبتي کز جلال
اين کره لاجورد نقطه پرگار اوست
اي ظفر و نصرتت پيشروان حشم
کوکبه انجمت پسر و ماه علم
کاتب امر تو راست زير قلم روز و شب
خاتم ملک تو راست زير نگين ملک جم
گشته ز گرد رهت چشم کواکب قرير
خورده به خاک درت روح ملايک قسم
نسبت اصلي يم با دل و با طبع توست
از دل و طبع تو يافت اين گهر پاک يم
حکمت اگر پاي در پشت سپهر آورد
خنگ فلک بر زمين بس که بمالد شکم
راي تو چون تيغ زد صبح برآمد ز کار
عزم تو چون سير کرد ماه فروشد به غم
با علمت آسمان کسر عدو نصب کرد
با سپهت روزگار فتح جهان کرد ضم
فتح دژي چون کنم ذکر که پيش خرد
با شرف دولتت فتح جهان است کم
مطرب گردون شها پرده سراي تو باد
خشت زر آفتاب فرش سراي تو باد
فضل خداي است عام ليک هر آن دولتي
کز فلک آيد فرود خاص براي تو باد
يار و نگهدار خلق لطف خداوند توست
يار و نگهدار تو لطف خداي تو باد
هر چه تصور کند قيصر و خاقان و راي
راي رزين همه تابع راي تو باد
با کف راد تو ابر، کيست که نامش برند
بحر عيال تو گشت ابر گداي تو باد
تا ز افق طالعند باز سپيد و غراب
بر سرشان روز و شب ظل هماي تو باد
تا که قباي بقا زيب تن آدمي است
دامن آخر زمان وصل قباي تو باد
کار خلايق کنون مدح و ثناي تو گشت
ورد ملايک همه حرز دعاي تو باد