باغ تو که ديده را بياراست
روي تو به صورتي که دل خواست
از خاک در توام مکن دور
زنهار که خاک من هم آنجاست
از مهر تو ماه بي خور و خواب
در کوي تو عقل بي سر و پاست
عشقت ز دل شکسته من
چون مهر از آبگينه پيداست
بتخانه و کعبه پيش ما نيست
هر جا که وي است قبله آنجاست
آن روز که خاک ما شود گرد
مشکل ز در تو بر توان خاست
گر هر دو جهان شوند دشمن
سهل است چو آن نگار با ماست
ما از ازل آمديم سرمست
زان باده هنوز نشؤه اي هست
آزاد ز هر دو کون بوديم
گشتيم به زلف يار پا بست
هر قطره که هست غرق دريا
از مايي و ز مني خود رست
ايمن ز بلا نمي توان بود
وز دام بلا نمي توان جست
از شاخ اميد بر کسي خورد
کز خويش بريد و در تو پيوست
روي تو چه فتنه ها که انگيخت
زلف تو چه توبه ها که بشکست
عشقت در غارت درون زد
با عشق تو در نمي توان بست
چند از پي آن جهان خورم خون
چند از پي اين جهان شوم پست
به زان نبود که گر بود بخت
هم مصلحت آنکه گر دهد دست
اميد من است زلف او آه
ز اميد دراز و عمر کوتاه
يک شب دل من به زلف او بود
گم کرد در آن شب سيه راه
وز تيره شب آتش رخش ديد
تابنده چو نور يوسف از چاه
بالاي درخت قدس آتش
مي زد به زبان دم از أنا الله
يار از دم آتشين دمي گرم
زد بر من و در گرفت ناگاه
دل راه هوا گرفت و ما راست
کار دو جهان خراب ازين راه
برقع زمه دو هفته برداشت
کار دو جهان صواب ازين ماه
خواهم ره مدح شاه جستن
باشد که به يمن دولت شاه