شماره ١٦١

مرحبا اي آصف جم قدر کيوان رفعتم
کز سم اسب به مژگان گرد ره بزدودمي
بر جگر نگذاشت چرخم آب گونه ديده را
تازدي آب رهت سقا ييش فرمودي
آفتابي سوي مغرب رفته و باز آمده
کاشکي من سايه وار اندر رکابت بودمي
من سر و پايي ندارم گر سرم بودي و پا
زين بشارت پاي کوبان بر فلک سر سودمي
عزم استقبال کردم گشت مانع دردپا
گر سرم کردي مدد کي درد پا بستودمي
هست درد پا و در سر نيست ساماني مرا
گر سرم بودي به ره اين ره به سر پيمودمي
ملک مي گويد که ظلت کاش بودي جاودان
بر سر من تا منت در سايه مي آسود مي