شماره ١٥٩

چو بر طلول ديار حبيب بگذشتم
که کرده بود خرابش جهان ز بي باکي
مجاوران ديار خراب را ديدم
در آن خرابه خراب و شکسته و باکي
به خاک رهگذار حبيب مي گفتم
که اي غلام تو آب حيات در پاکي
کجا شدت گل اين باغ و شمع اين مجلس
کجا شد آن طرب و عيش و آن طربناکي
بسي ازين کلمات و حديث رفت و نبود
در آن منازل خاکي بجز صدا حاکي
زمان زمان به دل و چشم خويش مي گفتم
ايا منازل سلمان اين سلماکي