شماره ١٥٢

محيط کوه و قار آفتاب ابر عطا
که آسمان بزرگي و اختر داري
رسوم ظلم و قوانين عدل در عالم
به تيغ و کلک تو برداشتي و بنهادي
ز دست خيل سخايت که عادت کان کرد
نشسته دست گهر در حصار پولادي
خدايگانا يکبارگي بيفتادم
ز ضعف حال و تو با حال من نيفتادي
کنون زمانه که شاگرد راي توست مرا
ز درگه تو جدا مي کند به استادي
ز خانه هاي عناکب خلل پذيرتر است
مرا سزاي اقامت ز سست بنيادي
قبول کرده ازين بنده کش کني آزاد
به جان خواجه که ديشب نخفتم از شادي
پس از غلامي ده ساله گشته ام راضي
به بندگيت به يک سطر خط آزادي
بسان سوسن اگر بنده را کني آزاد
به صد زبان کنم از بندگيت آزادي
هميشه تا که جهان و جهانيان باشند
پناه و پشت جهان و جهانيان بادي