شماره ١٤٧

صاحب سلطان نشان دستور اعظم شمس دين
اي جلال رفعتت را اوج گردون پايگاه
چون ز سدره آستان حضرت تو برگذشت
شايد ار سجده برندش هر زمان خورشيد و ماه
چشمه خورشيد را خون گردد از بهر تو دل
چون کند اندر ضمير عالم آرايت نگاه
گردهي رخصت که بوسد آستانت را فلک
هر زمان از غايت شادي بر اندازد کلاه
چون به دارالملک حکمت پادشاهي مي سزد
گر بود قدر تو را از چرخ اطلس بارگاه
مدتي شد تا نکردي در خلا و در ملا
ياد من کارم ازان شوريده شد حالم تباه
خود نمي داني که از من روي برتابد طرب
گر نباشد سد اقبالت مرا پشت و پناه
گر خلاف راستي کردند نقلي نيست غم
هست بر تصديق قول من ضمير تو گواه
حق همي داند که از من بد نيايد در وجود
ور درآمد خود کجا شد خلعت ثم اجتباه
ور همه خود راست است آن بيت يادآور که گفت:
از بزرگان عفو باشد وز فرو دستان گناه