شماره ١٤٤

صورت لطف الهي شرف ملت و دين
معدن خلق حسن مظهر حق شاه حسين
شاه پرويز لقا خسرو جم قدر که هست
دل و دستش به همه مذهب و کيشي بحرين
بحر را با دل او عقل قياسي مي کرد
آن قدر بود که از قطره به دريا مابين
عقل را با رفعت او صرفه مه داشت نگاه
گفت کمتر ز ذراعي نبود تا شرطين
اي که بوسيدن خاک قدمت شاهان را
کرده از آب حيات است لبالب شفتين
طاعت امر تو در مذهب جباران فرض
طوق فرمان تو در گردن دين داران دين
چون تن لام کند زخم سنانت تن قاف
چون دل نون شود از شرم سخايت دل عين
گفتم اي چرخ برو خاک درش روب به روي
برد انگشت سوي ديده روشن که بعين
يرقان است ز بيم کف دستت زر را
باور ار نيستت اينک بنگر صفرت عين
تا به نعل سم شبديز تو يابد نسبت
هر سر ماه شود ماه سما چون سر عين
سروري از تو مزين شده چون چشم از نور
خسروي از تو منور شده چون ماه از عين
خاطر من نکند درک ثناي تو که يم
پيش عقل است مبرهن که نگنجد در عين
تا چو قرص ذهب مهر فتد در دم صبح
روي آفاق شود لجه درياي لجين
چون بود از زر و ياقوت سري افسر را
ملک را باد چنان از گهرت زينت وزين