شماره ١٤١

جهان مجد و معالي رشيد دولت و دين
زهي به جاه و جمال تو چشم جان روشن
به فيض ابر کفت بحر و بر چنان پر شد
که بحر خشک لب آمد چو ابر تر دامن
فلک جنابا چون راي و تيغ هر دو ثور است
به جنب راي تو گو آفتاب تيغ مزن
تويي که در چمن فضل هر که سر بر زد
زبان شود همه تن در ثنات چون سوسن
وليک ايزد داند که هر کجا هستم
بجز جناب ثناي تو نيستم مسکن
چو تو کريم نديدم که مي درآويزد
وسايل تو به سايل چو غازيان به رسن
هنوز گردنم از بار نعمتت پست است
وگرنه هم سوي شکرت بر آرمي گردن
جهان اگر پر از ارزن کنند مرغي را
دهند قوت به هر سال دانه ارزن
جهان تهي شود از ارزن و تهي نشود
دلم ز دانه شکرت به قوت مرغ سخن