مردم چشم وزارت، مرکز دور وجود
زبده ارکان و انجم حاصل کون و مکان
خلق او را معجز عيسي مريم در نفس
دست او را قدرت موسي عمران در بنان
مير فخرالدين مبارک شاه کز تعظيم و قدر
فخر دارد در زمان او زمين بر آسمان
گر کليم الله به عمر خود به چوبي داد روح
هر دم انگشتش مرکب مي کند در ني روان
آفتاب از روشني با راي او دم زد مگر
کافتاب و خاک را افتاد تيغ اندر ميان
صاحبا من گوهري بودم ز دريا آمدم
چون خريداري نديدم لاجرم گشتم کران
نيستم گوهر مرا سيم سيه گير آمده
سوي دارالملک بغداد از سواد خاک کان
عزم آن دارم که اکنون باز با دريا روم
چشم آن دارم که بگشايي ز پايم ريسمان
مدت ده سال اندر بوته هاي انتظار
روزگارم آتش دم داد و دود امتحان
عاقبت بگداخت اجزاي وجودم دم به دم
خالص و صافي شدم وقت خلاص است اين زمان
چون درم آواره گردان در جهان تا مي دهم
شهرت آوازه احسان سلطان در جهان