زاهد بگ آفتاب سلاطين شرق و غرب
داراي تاج بخش و خديو جهان ستان
اي در جبين صبح نمايت چو آفتاب
انوار سروري ز صباح صبي عيان
حلم تو در ثبات گر و بسته در زمين
عزم تو در شتاب سبق برده از زمان
آبي است رمح و تيغ تو کان آب خصم را
گاهي ز سينه مي گذرد گاهي از ميان
بر تافته است پنجه بخت تو دست چرخ
في الجمله خود چه پنجه زند پير با جوان
با چرخ اگر به زور کند دست با کمر
بخت تو آورد به زمين پشت آسمان
شاها به مرکبي تو مرا وعده داده اي
خواهم تکاوري ز جناب خدايگان
چون همتت بلند و چو جودت فراخ رو
چون دولتت جوان و چو حکم تو بس روان
کام است اسب نيکرو علي رغم بد سگال
تو کام بخش بادي و من بنده کامران