شاها از ميان جان و دل بيگاه و گاه
من دعايت با دعاي قدسيان پيوسته ام
با وجود ابر احسانت که بر من فايض است
راستي از منت دور فلک وارسته ام
اي خداوندي که رنگ و بوي بزمت چون بديد
گفت گل بر خود چه مي خندي که اينجا دسته ام
درد چشمي ناگهانم خاست و اندر خانه اي
تنگ و تاري همچو چشم خويشتن بنشسته ام
کرده ام عادت به چشم و سر به درگاه آمدن
زان نمي آيم که چشمم بسته و من خسته ام
چشم هاي بنده از ناديدنت ديوانه اند
هر دو را زان روي چون ديوانگان بربسته ام
دولتت بادا ابد پيوند و خود باشد چنين
بارها عقل اين سخن در گوش گفت آهسته ام