شماره ١٢٣

خدايگانا از حد گذشت و بي مر شد
حديث فاقه داعي و عرض قصه وام
ز حضرت تو چو ابر آنچنان سيه رويم
که هر دمم ز حيا آب مي چکد ز مشام
ولي معامل مبرم چو مي دهد زحمت
ضرورت است که آرم به حضرتت ابرام
اگر بسيط زمين بحر مکرمت گردد
جز از نوال لآل تو بر من است حرام
ور از خمار غمم جان به لب رسد چون خم
ز دست جم نستانم خلاف راي تو جام
به وجه دين من انعام هاي گوناگون
اگر چه بود شما را ولي نبود تمام
بگو که قرض رهي را تمام بگزاريد
که ناقلان سخن گفته اند مالامال
اگر چنانچه بود مصلحت روانه کنند
به جانبيم برسم رسالت و پيغام
و يا وظيفه شغلي به من حواله کنند
که اين فتاده نمايد بران وظيفه قيام
به همتت شود آسوده خاطرم ز هموم
به دولتت شود آزاد گردنم از وام
جواهر سخن من شکسته مي آيد
مگر عنايت تو نظم آورد به نظام
هميشه تا بود از کعبه بر زمين آثار
حريم سلطنتت باد کعبه اسلام
اساس طاق جلالت که با فلک جفت است
مهندس ازلي بسته بر ستون دوام