شماره ١٢١

نظام واسطه عقد گوهر آدم
که سلک ملک ز رايش گرفته است نظام
زهي به ديده ادراک دوربين ديده
هم از دريچه آغاز چهره انجام
به دست راي منيرت عنان اشهب صبح
به زير پاي مرادت رکاب ادهم شاه
قلايد مننت طوق گردن گردون
جواهر سخنت عقد زيور ايام
چو فضل عقل، صفات کمال ذات تو خاص
چو نقد مهر، نوال سحاب تو عام
جناب حضرت تو قبله وضيع و شريف
حريم حرمت تو کعبه خواص و عام
به دور شحنه عدل تو در زمانه کسي
به غير خون صراحي نريخت خون حرام
خيال تيغ تو گر در ضمير کاهربا
گذر کند شودش پر ز خون لعل مشام
سپهر مرتبه شاها ز حال قصه خويش
حکايتي به جناب تو مي رود اعلام
مرا به فضل الهي و دولت شاهي
گذشت مدت سي سال روزگار بکام
نبود در سر من جز هواي مطرب و چنگ
نبود در دل من جز نشاط مطرب و جام
به حيله از کف من ناگهان عنان مراد
ربود توسن ايام و ابلق بدرام
کمان چرخ مرا در نهاد پر چون تير
ز خانه خودم افکند، دور دشمن کام
به بارگاه رفيع تو التجا کردم
که هست قبله اسلام و کعبه ايام
سزاي خدمت شاه ارچه نيستم ليکن
شدم به حکم اشارت ز زمره خدام
وليک از سبب آنکه نيست چون دگران
مرا به عادت معهود زين و اسب و غلام
نه بر بقاي حريرم مذهب است طراز
نه بر کميت روانم مغرق است لگام
نيابتي نه که باشد اميد حاصل نان
عنايتي نه که گردد مزيد شهرت عام
درين ديار ز بي حرمتي چنان شده ام
که خود نمي دهدم هيچکس جواب سلام
ضرورت است به سوي عراق کردن روم
مرا چو نيست به بغداد وجه سفره شام
ز بي نواييم امروز چون شکسته رباب
مرا نه قوت آهنگ ره نه ساز مقام
حديث وام چه گويم که آب بر لب شط
نمي دهند به وامم که خاک بر سر وام
به تلخ عيشي ازان سر گرفته ام چون مي
که کرد چون عنبم عصر، پايمال لئام
دعاي دولت سلطان هميشه خواهم گفت
نه بر اميد عطا و توقع انعام
وليکن اين قدر از راه عجز مي گويم
که اي زمانه به دست تو باز داده زمام
مرا ز روي عنايت چنان بدار که من
به حضرت تو نيارم ملامت و ابرام
مرا کز آتش فکرت چو مشک سوخت جگر
روا مدار که کارم چو عود باشد خام
گمان مبر که دعاگو ز حد بي آبي
بدين فسانه زبان تيز کرده ام چو حسام
اگر مي جهدم آتش از دهان چون برق
وليکنم ز حيا آب مي چکد ز مشام
هميشه تا که بر افلاک دايرند نجوم
مدام تا که بر ارواح قائمند اجسام
مباد جز به هواي تو گردش افلاک
مباد جز به رضاي تو جنبش اجرام