داراي شرق و غرب که جود و وقار تو
دريا و کوه را همگي برد آب و سنگ
مي راند با لطافت طبعت حديث آب
صد پي برآمد از حسرت پاي او به سنگ
مي گردد از خجالت قدرت فلک کبود
مي آيد از حلاوت لطفت شکر به تنگ
معدوم گشت فتنه به عهدت از آن شدست
پنهان به کنجهاي دهان بتان شنگ
گر نيستي صقالت رايت ز آه حلق
بودي گرفته آينه آفتاب زنگ
آنکس که چين و زنگ به شمشير مي گرفت
از بيم تو گرفت رخش چين و تيغ زنگ
خلقت ز رشک در جگر مشک کرد خون
قهرت ز سهم از رخ مريخ برد رنگ
ارزاق خلق را سر کلک تو شد ضمان
ابواب فتح را دم رمح تو شد خدنگ
شاها فراق حضرت هوشنگي شما
يکبارگي ربود ز ماه صبر و هوش و هنگ
حرمان خاک پاي تو کاب حيات ماست
حقا که کرد شهد حيات مرا شرنگ
تا ز آستان شاه جدا کردم آسمان
با مهر بس به کينم و با آسمان به جنگ
از من سوال کرد خرد کز رکاب شاه
بهر چه باز داشتي اي بي حفاظ چنگ
گفتم ز درد پا و ز سرما، به تاب رفت
گفتا که بس کن اين سخن سرد و عذر لنگ
دوري به اختيارگر از قرب آفتاب
جويد فرو رواد عطارد به خاک ننگ