شماره ١٠٨

عاشقي شمعا از آنرو چون منت
چهره اي زردست و چشم اشک پاش
ورنه اي عاشق چرا بي علتي
هر شبي بيماري و صاحب فراش
عادتي داري که هر شب تا به تيغ
سر نبرندت نيابي انتعاش
سرکشي در عشقبازي مي کني
رو که بر عاشق حرام است اين معاش