شماره ١٠٧

کرا مجال بود کز زبان همچو مني
حکايتي برساند به بارگاه وزير
زمين ببوسد و بعد از دعا خطاب کند
که اي جناب تو والاتر از سپهر اثير
سپهر را همه بر قطب دولت تو مدار
ستاره را همه بر سمت طاعت تو مسير
مثال امر تو را دور چرخ فرمانبر
نگين راي تو را مهر مهر نقش پذير
تويي که صبح ضمير منيرت از سر عار
فشاند بر رخ خورشيد دامن تشوير
نفاذ تير بيان تو در مجاري فکر
چو گوش هاي کمان کرده پرز زه لب تير
ز عشق خط روان مسلسل قلمت
نسيم آب روان را کشيده در زنجير
زمانه راست ز بخت تو صد بشارت فتح
که هست بخت تو همچون مسيح طفل بشير
مرا ز طالع وارون شکايتي است عجب
اگر مجال بود شمه اي کنم تقرير
چهار ماه تمام است تاز حضرت تو
ميان ببسته چو رمحم زبان گشاده چو تير
عجب درانکه درين چار ماه يک نوبت
به حال بنده نفرمودي التفات ضمير
که در رکاب همايون ما درين مدت
چه مي کند به چه مي سازد اين غريب فقير؟
نه هيچ شغل که او را بود در آن راحت
نه هيچ کار که او را از آن بود توفير
حديث رفته رها مي کنم که آن صورت
نوشته بود قضا بر صحيفه تقدير
کنون در آينه راي عالم آرايت
ببين که کار مرا چيست صورت تدبير
مرا خداي تعالي به فر تخت تو داد
فصاحت و هنر و شعر و انشا و تحرير
فصاحت و هنر و شعر را رها کردم
هنر مگير و فصاحت مگير و شعر مگير
مرا ز جنس دگر نوکران پياده شمار
از آنکه باز ندانند شعر را ز شعير
ببين که آنچه بديشان رسيد در يک ماه
به من رسيد در اين چار ماه عشر عشير
بقاي جاه تو بادا که هر چه مقصود است
درين ميانه مرا گفته شد قليل و کثير