اي شهنشاهي که از بهر صلاح مملکت
آهنينت خود تاج سر شد و مرکب سرير
در جهانداري نظيرت ديده گردون نديد
در جهانداري همه چيزت مهيا جز نظير
باغ دولت آب فتح از حد تيغت مي خورد
دشمن آتش نهادت سوخت زين غم گو بمير
گر سگي مي گيرد از ديوانگي صحراي موش
شير دران را چه غم از گربکان موش گير
داشتم شاها من اسباني که مي بردند سبق
از براق برق سير آسمان اندر مسير
خيل گردون غالبا بر سر ايشان رشک برد
کرد هر يک را به رنج و علتي ديگر اسير
اين چنين راهي است دور از پيش و از اسبان مرا
لاشه اي وامانده است آن نيز چون من لنگ و پير
باز بين کار مرا کان بار گيرم نيز ماند
هم نماندي گر به کاري آمدي آن بار گير
من ضعيف و خسته و بار گران بر خاطرم
هر که را باري است هست از بارگيري ناگريز
تا نصير و حافظ و ياور نباشد خلق را
جز خدا بادا خدايت حافظ و ياور نصير