پريرروز به حمام در فقيري را
            به فحش و زجر فرو شست خواجه مغرور
         
        
            فقير رفت که پاش چو سنگ بوسه دهد
            چو شانه ريش گرفتم که دور نيستم دور
         
        
            از آن پسش ز پي عذر داد مشتي گل
            فقير گفت که اي خواجه نيستي معذور
         
        
            دل مرا که به کلي خراب کرده توست
            گمان مبر که به يک مشت گل شود معمور