شماره ٩٢

اي وزيري که دلت همت اگر در بندد
گره عقده ز ابروي فلک بگشايد
قرم همت تو تارک کيوان سپرد
چنبر طاعت تو گردن گردون سايد
در زمان قلمت زهره ندارد بهرام
که زبان و لب شمشير به خون آلايد
هر چه با عقل در ايام تو کردند رجوع
گفت تا خواجه درين باب چه مي فرمايد
دوش ماه از در خورشيد چراغي طلبيد
گفت پروانه دستوري او مي بايد
صاحبا راي جهانگير تو را معلوم است
که جهان هر نفسي حادثه اي مي زايد
تو به لطفي و صفا پاکتر از آب روان
چه عجب باشد اگر پاي تو در سنگ آيد
گه گرفته شود و گاه جهان گيرد شمس
گه زند تيغ و گهي روي زمين آرايد
اگر از کسر شدت فتح زيادت چه عجب
مستي غمزه خوبان ز خمار افزايد
موکب عزم همايون تو لاينصرف است
فتح در موضع کسرش اگر آيد شايد
بر جهان سايه انصاف تو باقي بادا
تا جهان در کنف عدل تو مي آسايد