شماره ٩١

ايا شهي که غبار سپاه منصورت
عذار فتح به خط معنبر آرايد
سوار همت تو گوي جاه در ميدان
ببردي از خم چوگان چرخ بربايد
اگر محاصره آسمان کند رايت
به يک دو ماهش هر نه حصار بگشايد
شها ز گردش گردون شکايتي است مرا
که ذکر آن به چنين حضرتي نمي شايد
منم که مريم فکر مسيح خاصيتم
به مدحت تو همه ساله روح مي زايد
به فر دولت تو همتي است سلمان را
که نور خواستنش ز آفتاب عار مي آيد
اگر به تشنگيش جان به لب رسد حاشا
که پيش بحر به خواهشگري لب آلايد
چو پاي صبر کشد در گليم درويشي
سحر تجرد او ترک آسمان سايد
حطام فاني دنيا بدان نمي ارزد
که طوق منت آن گردني بفرسايد
طمع نمي کنم و خود چه سود از آن طمعي
که مرد را ببرد آب و نان نيفزايد
توقع است ز لطف توام که بهتر ازين
به حال من نظر التفات فرمايد
بقاي عمر تو بادا که بنده را به جهان
به غير عمر تو چيزي دگر نمي بايد