شماره ٨٥

هلال غره دولت وجيه دولت و دين
که با ضمير تو خورشيد راضيا نبود
هلال خواندمت زانکه زاده شمسي
وگرنه نام قمر، شمس را سزا نبود
به عهد خلقت اگر نافه دم زند از مشک
حقيقت است که بي آهو و خطا نبود
چه ابر با تو اگر لاف زد مرنج که ابر
گداي يم بود و در گدا حيا نبود
اگر چنانچه دهي صلح آب و آتش را
ميانشان پس ازين جنگ و ماجرا نبود
زبانت از سخن عدل و جور خالي نيست
بلي ز تيغ مهند گهر جدا نبود
اگر عنايت تو پشت آسمان گردد
به هيچ رويش ازين پشت او دو تا نبود
دران مکان که نهد دست مسندت فراش
عجب گرش سر فرقد به زير پا نبود
اساس دولتي از بهرت ابتدا امروز
کند زمانه که قطعاش انتها نبود
در آن مصاف که از خون کشته گل خيزد
به غير بنده تو فتح را عصا نبود
در آن مقام که بر ملک کار ملک افتد
گره بجز سر کلکت گره گشا نبود
ز سنبله به عطارد دگر جوي نرسد
اگر عنايت راي تو را رضا نبود
به خاصيت نبود ربود برگي کاه
اگر حمايت تو يار کهربا نبود
چو با عنايتت افتاد کار غله سبب
تو را چو نيست عنايت نصيب ما نبود
حقوق خدمت ما بر شما چو معلوم است
جهانيان را پوشيده بر شما نبود
به باب و جد تو مشهور گشت خلق و کرم
بدين سخن سخني هيچ خصم را نبود
کرم که از همه بابي تو راست موروثي
چو هست بادگران با منت چرا نبود؟
محقري که کريمي خصوص با چو مني
کند روانه تو باطل کني روا نبود
طمع بود شعرا را ز اسخيا ليکن
توقع از شعرا رسم اسخيا نبود
مده در اول دن درديم که دن را درد
بود هميشه وليکن در ابتدا نبود
در آرزوي ثناي منند پادشهان
چرا جناب شما رغبت ثنا نبود
عنايتي است مرادم ز تو دگر سهل است
اگر بود زر من در ميانه يا نبود
سخن دراز کشيدم زمان، زمان دعاست
که هر چه بهر تو گويم به از دعا نبود
هميشه باد تو را دولت و بقا باقي
که هيچ چيز به از دولت و بقا نبود