شماره ٦٦

ايا ستاره سپاهي که آب شمشيرت
غبار فتنه و ظلم از هواي ملک بنشاند
فلک به نام تو تا خطبه داد در عالم
زمانه جز تو کسي را به پادشاه نخواند
غبار دامن قدر تو بود چرخ کبود
گهي که همت تو دامن از جهان افشاند
به جاه خواست که ماند به تو مخالف تو
بسي بداد درين اشتياق جان و نماند
شها کميت من آمد رکاب رسان در پا
عنان عزم به کلي ز دست من بستاند
به زور مي کشمش چون کمان از انکه برو
جز استخوان و پي و پوست هيچ چيز نماند
به مرکبيم مدد ده ازان که نيست مرا
بدست لاغري جز قلم که بتوان راند
وگرنه درستي خواهد از کسالت و ضعف
ميان گرد بماند ستور و مرد نماند